The truth untold



126

باید اعتراف کنم حالا که خیلی وقته دیگه خوابگاه نیستم و تمام کسایی که دوستشون داشتم هم رفتن از اونجا، دلتنگ خوابگاه و اون جمع شدم. دلتنگ تمام وقتایی که خسته چه با حال خوب و چه با حال بد از بیرون میومدم و می نشستم روی تختی که صاحب نداشت یا روی صندلی ای که بچه ها داشتن پشت میزش چایی میخوردن، و شروع می کردم از روزم تعریف کردن. که ماه گوش می داد بهم همیشه با لبخند و بهم میگفت خداروشکر :) دلم برای حرف زدن و گفتن همه تصمیم های عجیب غریبم به ماه تنگ شده تا بهم قوت قلب ببخشه برای انجام دادنشون. دلم برای بغل کردنش تنگ شده وقتایی که از بعد از چند ساعت از درس خوندن و از سالن مطالعه برمیگشت و میگفت بغلم کن! دلم برای عطر های همیشه خوشبویی که می زد تنگ شده. دلم برای نگاه کردن بهش حتی تنگ شده! دلم تنگ شده برم بشینم کنار تختش و باهاش آروم آروم حرف بزنم. چقدر خوشحالم که توی زندگیم ماه گندمگون رو داشتم. 

آه خدا که چقدر دلتنگ شیوا ام از کدوم بخش زندگیمون بگم؟ از باهم فیلم و انیمه تماشا کردنمون از پچ پچ های آخر شبمون وقتی همه خواب بودن توی تاریکی از صدای پر از آرامشش که چقدر دلتنگشم از وقتایی که دست همدیگه رو می گرفتیم و دستم رو ناز میکرد وقتی با اضطراب چیزی رو براش میگفتم و اینجوری بهم آرامش میداد از باهم آشپزی کردنمون! یک ساعت حرف زدنمون از حموم های بغل هم! از بغل کردنش. از موهای فر دوست داشتنی و بی نهایت قشنگش از با حوصله حرف زدنش وقتی به شنیدن اون حرف ها نیاز داشتم. از اینکه اصلا برام حرف بزنه. از بچگیاش از دوران مدرسه رفتنش. اصلا بشینیم ساعت ها درباره آرزوهامون حرف بزنیم و خیال پردازی کنیم چقدر دلتنگشم آخه کاش ببینم روی ماهشو و هدیه شو بهش بدم تا خوشحالیشو ببینم عزیز دوست داشتنی من 

سپیدار هنوز دارمش هنوز زوده که اینجوری بنویسم 


142

باور کن که نمیدونم. حتی یه ذره هم نمیدونم 

میتونی فقط بغلم کنی و مراقبم باشی؟ میشه من تهیونگ باشم و تو کوکی که گل فروشی داره و هر روز صبح قهوه میخوره و بغلش بی نهایت پر از آرامشه و دستاش خداست؟ میشه من توی بغل تو بخوابم کوکی؟ من تو رو کم دارم تو زندگیم 


141

اصلا حتی ذره ای نمیدونم چرا باید خواب تو رو ببینم که خیلی وقته نیستی. و چرا باید توی خواب بخوام ازت خداحافظی کنم و بگم بهت که برای خداحافظی نمیخوای منو ببوسی؟ و بعد اونقدر ببوسمت و بذارم که منو ببوسی بعد از اینهمه سال این یعنی چی وقتی حتی ذره ای بهت فکر نمی کنم نکنه چون فردا تولدته فقط؟!


140

نمیذاری حالمون خوب باشه. نمیخوای. همیشه گلایه داری همیشه. می بینی که بخاطر همین همیشه خودت ناراحتی و دیگران رو هم ناراحت میکنی و کسی آدم ناراحت رو چندان دوست نداره. بفهم. بالاخره بفهم. 

دیدن اون یک قطره خون لعنتی تا الآن دل من رو غش برده. تو نقطه ضعف منی هر قدر از هم دور باشیم و قهر باشیم، باز تو دلیل زنده بودن من برای چه سال هایی بودی. من بمیرم برات که درد داری. بمیرم برات 

ظهر که خوابیده بودم چه خواب های خوبی می دیدم. خواب می دیدم پیش دخترام بودم و رفتم نشستم کنار جیمینی و دستش رو باز محکم گرفتم. دستم رو ول نمی کرد. نمیخواستم که دستم رو ول کنه و وقتی فکر میکردم خسته شده دستم رو شل می کردم و اون باز محکم می گرفت. چقدر دلتنگ گرفتن دستاشم 

و بعد تر که امیلی اومد نشست کنارم و دستم رو گرفته بود و من از اینکه دلش برام تنگ شده بوده خوشحال و ذوق زده بودم! 

دخترک کله تهیونگی نیز توی خوابم بود و من واقعا احساس خوبی داشتم :)

یه بخش دیگه خوابم وقتی بود که با بچه ها مثلا و خانواده ی من رفتیم یه سینما توی کوچه و خیابون تاریک :/ و شاعر هم بود! فیلم رو تماشا کردیم و بعد که فیلم تموم شد من معذب بودم برای دیدنش و روبرو شدن باهاش. صبر می کردم تا اون بره و بهش نگاه نمی کردم. شاید فقط زیر چشمی. بهرحال به طرز عجیبی یه مسیر مامانم و اون داشتن حرف می زدن و مامان داشت از بچگیای من و خواهرم میگفت و من اگزجره بودم که نگو :/ و من یکم جلوتر انگار راه می رفتم. شاید هم کنار یا وسطشون بودم. 

+ بلیط گیرم نیومده. کاش شماره راننده رو پیدا کنم و بتونم به پایان نامه عروس سبز برسم 


139

میدونم وقتی بعد از عید موهامو بزنم حتما پشیمون میشم و فکر میکنم بهم نمیاد چون آدمای خیلی خیلی کمی بهم میگن بهت میاد. اما میخوام این کار رو بکنم. آخه بی فایده ست مو بلند کردن! برای چی؟! برای کی؟! خودم؟! خودم میخوام چکار وقتی همش موقع خواب باهاش درگیرم و همش باید کلی توی حموم بمونم و بعدم همش جمعشون کنم بالای سرم؟ موئه دیگه! بد هم شد باز بلند میشه. میخوام خلاص تر زندگی کنم! بعد از عروسی عروس سبز که به شدت مخالفه موهامو کوتاه کنم :)) 

امشب وقتی به دلیل نامعلومی که چند روز پیش با عارمیون حرفش رو می زدیم، ناراحت بودم و یه ویدیو از یه فن خوشبخت دیدم که با جیمین دست داد و خیلی بچگانه از اینکه من به این شادی بی نهایت نرسیدم و معلومم نیست کی برسم، گریه کردم :/ 

بعد وقتی به جای 260 مگ ، 2 گیگ اینترنت دادم تا قسمت جدید رو دانلود کنم، نشستم دو بار تماشا کردم و بعدش حالم خوب شد ^^ البته قبلش هم یکم ویدیو از اینستا دیدم :) 

ببین از بی سوژگی دارم چیا پست میکنم توروخدا :|

خدایا شکرت به هرحال :) 

لطفا امروز روز خوبی باشه و خودت میدونی چی میخوام :(


136

رادیو شب داره یه آهنگ پخش میکنه که شاید 7 سال پیش بود، یه خانوم جوان که با همسرش زندگی خوبی داشت و اسمش لیلا بود، این آهنگ رو برای وبلاگش گذاشته بود که آهنگی بود که شب عروسیشون شوهرش توی ماشین این آهنگ رو پخش کرده بود! فکر نکنم که اصلا من رو یادش باشه چون حرف خاصی نزده بودیم اما امیدوارم هر جا که هست کنار خانوادش خوب و سلامت و شاد باشه ^^ 


135

خوشحالم که چیزی به اسم موسیقی هست که روح آدم رو آرامش بده 

شاگرد محبوب استاد پنی وایز امروز حسابی زحمت های من رو به دوش کشید و بهم کلی هم روحیه داد و فردا هم باز ادامه زحمت های من برای دوششه. امیدوارم فقط که نتیجه بده. اگر ازم بپرسید که چطور شد با این پسر کوچولو دوست شدم باید بگم نمیدونم و شاید فقط وقتی ضعف هامون رو گفتیم تونستیم همدیگه رو راحت تر ببینم و حالا برای من بشه یه فرشته نجات که باید ازش خیلی ممنون باشم. ازم خواست که به هیچ وجه ناراحت نباشم و اون حتما پیگیری میکنه. 

امروز که بابای قشنگمم زنگ زده بود و بهش گفتم داستان ی رو، گفت نگران نباشم و بهم کمک میکنه. 

خدایا اول ازت میخوام که این آدم های خوب زندگیم رو برام حفظ کنی و همیشه تو زندگیشون فرشته های مهربونی مثل خودشون بفرستی و کمکشون کنی و هرگز نذاری درمونده بشن و بهشون سلامتی برای خودشون و خانوادشون ببخش. 

و بعد هم لطفا بشه که من پولم رو پس بگیرم توروخدا :( 


134

بابا جانم؟! من عاشق شمام :) که وقتی یک ساعت پیش دارم بهت فکر میکنم و به آرامشی که ازت می گیرم و به صدای قشنگ و گرمت، و به انرژی مثبت همیشگیت، تو بهم زنگ بزنی یهو و این انرژی رو دریافت کنی به قول خودت و بعد بشی آرامش من وسط ناراحتی و نگرانی. که بعد مهربون ترین بابای جهان باشی و بخوای تماس تصویری بگیریم و من روی ماه شما رو ببینم بابا و برام بخندی و خونه قشنگتون رو بهم نشون بدی و موهاتو باز کنی برام و بگی تو هی موهاتو از اینور میدی اینور! ببین موهای منم رو :)) بابای قشنگم :) دوستتون دارم خیلی خیلی زیاد ♡ خوشحالم که دارمت و برام دلگرمی ای :)


133

میخوام که یه قیاس مع الفارق کنم بین یک گروه خواننده کره ای و یک خواننده ایرانی! که اولی تمام چیزی به شنونده هاشون میگن احترام گذاشتن، شجاعت، دوست داشتن خود، اعتماد به نفس داشتن، و خوب بودنه. و تقریبا تمام هفته ها دارن از مخاطباشون تشکر میکنن یا بهشون عشق میدن بابت عشقی که ازشون دریافت کردن. برای هر موفقیتشون که بی نهایت و شبانه روز در حال تلاش بودن براش، از طرفداراشون تشکر میکنن با تواضع و متانت همیشگیشون. که حتی تو بدترین شرایط روحی یا جسمی، باز هم میان سخت ترین اجراها رو داشته باشن و به همه لبخند میزنن و همیشه به این فکر میکنن نباید روی استیج کمترین اشتباهی داشته باشن یا کم انرژی باشن چون خیلیا ممکنه این اولین بار باشه که میان اجرا رو ببینن و باید بهترینشون رو به اونا نشون بدن! با بودنشون کنار هم که 7 نفرن، به آدما یاد میدن چطور باید از خطاهای همدیگه گذشت و عشق رو فراموش نکرد و حامی دوست یا برادر موند! و هزاران خوبی دیگه :) مثل زیبا بودنشون، آراسته بودنشون که مثلا دیشب توی مراسم گرمی که خیلی از آرتیست های بزرگ دنیا با لباس های مضحک ظاهر شدن، این هفت نفر با رسمی ترین تیپ که کت و شلوار و پاپیون مشکی بود اومدن و با متانت تمام، با تمام کسانی که میشناختنشون دست دادن و لبخند زدن و عشق بخشیدن و وقتی به کسی که یه جایزه برده بود، تندیسش رو می دادن، واقعا با مهربونی تمام، با عشق بی نهایت و خوش قلبی بهش نگاه می کردن و براش خوشحال بودن و بدون حسادت گفتن سال بعد برمیگردن و یکی از جایزه ها برای اونا خواهد بود و بیشتر تلاش میکنن براش ! و بعد از مراسم وقتی لایو گذاشتن، با اینکه الآن کلی معروفن و هزاران طرفدار تو کل دنیا دارن، همچنان آدم های صمیمی و مهربون و پر از عشق بودن و میخندیدن و قطعا همه طرفدار ها رو توی شادی کوچیک خودشون شریک کردن و من هر قدر از عشق بودنشون بگم، کم کاری کردم! کسایی که با افتخار توی خیلی از استیج ها و مراسم های بزرگشون، لباس های فرهنگ کشورشون رو میپوشن و فرهنگ کشورشون رو به بقیه نشون میدن. 

این ها یک طرف دنیا، تو همین آسیا! که خیلی از طرفداراشون نوجوون و جوونن اصلا و خودشون هم به تاریخ ما متولد 70 به بعد میشن و با تمام دغدغه های فکری این رده سنی آشنان چون خودشونم باهاشون درگیرن پس بنابراین میخوان که همه باهم خوب باشیم. 

خب در ایران ما چه کسانی رو داریم؟ مثلا حمید هیراد که برای تبلیغ یکی از اجراهاش، دقیقا برداشت از ویدیوی همین گروه کره ای کپی کرد و بیشتر خودش رو منفور کرد و خب حتی ارزش نداره ازش نوشت! 

نفر بعدی، تتلوئه! جدن جدن جدن طرفداراش به چه امید و انگیزه و هدفی بهش گوش میکنن یا پاش می مونن؟ اوکی، من قبول میکنم اصلا که صداش خوبه (با اینکه چندان هم مطمئن نیستم!) ؛ چرا نوجوون ها و جوونای ایرانی از کسی حمایت میکنن که به شدت بد دهن و کثیفه؟! کسی که هیچ ارزشی براش ارزش نیست! و بی نهایت پوچه مثل خیلی از خواننده های دیگه. و موزیکش؟ جز پرت و پلا و خاطره عشق های از دست رفته که عموما داره بهشون فحش و ناسزا میگه، چی داره وجدانن؟ نمیفهمم چرا یه نوجوون باید از کسی حمایت کنه که تحقیرش میکنه و با رکیک ترین کلمات خطابش میکنه؟ 

می بینید؟ اینه فرق ما و یه کشور توی همین قاره ! اینه که نوجوون ها و جوونای اونا، اون روحیه و ادب و قدر شناسی و فرهنگ رو یاد میگیرن و ما میشیم ایرانی هایی که نسل سال های هفتاد و هشتاد و نودش رو هیچکس نمیخواد و این واقعیته که پوچی میشه کل وجود خیلی ها ولی ادعا و سر و صدا دارن یه مشت طبل بزرگ تو خالی که نه موفقه، نه شاد و نه دارای سلامت روانی. 

همین. 


144

دلم میخواد که فقط پیش دخترک، ته، باشم. یا همین تنها. از دست امیلی نه که ناراحت باشم نه، فقط حس بدی دارم که چرا دیگه واقعا براش مهم نیستم. شاید دغدغه هاش بیشتر شده اما واقعیت اینه کس دیگه ای جامو گرفته. مهم نیست. باهم باشن. من هم بهرحال کسایی رو دارم. کسی که نسبت به من بی رحم بود و من رو تا مرز حمله عصبی برد فقط بخاطر اینکه من رو با علایقم قبول نکرده بود و برای خودش تصورات ساخته بود، و من رو رها کرد و حال بد من انگار براش اونقدرام مهم نبود حالا راه رفتن و بدون من بودن رو خوب یاد گرفته. اشکال نداره. باید عادت داشته باشم من به ترک شدن. شاید پوست کلفت شده باشم. نمیدونم. 

نگرانم. بخاطر اجاره خونه و خرج و مسئله عمو و مشکل بابا و پایان نامه و لپ تاپ و اون کثافت که به کسی نیاز دارم تا حقم رو ازش بگیره. باید فردا حتما بابا رو ببینم. اون همیشه خوبه و حالم رو خوب میکنه. همین خوبه 

نمیخوام دیگه کسایی برام مهم باشن که براشون مهم نیستم. چرا احساساتی باشم؟ نیستم دیگه. هر روز کمی کمتر از دیروز احساساتی ام و خوشحالم اگر واقعا این طوری باشه. از آدم هایی که برای موندنشون به گریه افتادم یا از شدت دوست داشتنشون، حالا کاملا بیزارم. میخوام مثل شوگا زندگی کنم. بی تفاوت به نظر برسم و حتی چندان هم مهربون نباشم. دلیلی نمی بینم برای هر کسی مهر خرج کنم. آدم مهربون و زیادی مهربون، توی این جامعه مزخرف و گندیده و سگ برداشته ی ما، بیشتر و صرفا یک احمق دیده میشه. باید شوگا بود! 

باید به چیزی پناه ببرم باز. شاید بی تی اس. باید ایمان داشته باشم قدرت اون ها بی نهایته و میتونه به دردم بخوره. 

+ کاش یه فیک خوب نخونده داشتم. کاش جم رو نخونده بودم. اوهوم. جم میخوام. 


150

وضعیت خوابم جدن افتضاح شده. ده صبحه و من هنوز نخوابیدم و الان نمیدونم چندمین روزه که این شکلی ام. فقط میدونم بیش از حد عاشق بی تی اس شدم و همش دارم به اونا نگاه میکنم. همین. 

+ دیشب با کسی که هنوز نتونستم براش اسم انتخاب کنم رفتیم بیرون :) بعد از چند سال؟ خدا میدونه ما دلتنگ هم بودیم 

+ دخترک کله تهیونگی، تو با اختلاف با معرفت ترین رفیق و مهربون ترین شناخته میشی ^^ خدا تو رو برام نگه داره خب!


149

بذارید در گلوم نمونه و بگم که چیزی فراتر از غبطه و دل سوختن در وجودمه وقتی خبری رو دیدم که برزیلی های خوشبخت دوباره! وقتی خیلی خیلی از نظر مسافت بیشتر از فاصله ما تا کره جنوبی، فاصله دارن تا اونا، میتونن بااااااز هم برن کنسرت BTS و هیچ دلیلی جز وجود این کفتار های پیر و نمی بینم که من شاید هیچوقت نتونم اینجا و بدون نیاز به رفتن، برم کنسرت گروهی که دوست دارم. 


148

نمیدونم دقیقا چند سال پیش، شاید بیشتر از ده سال، از یه بازیگر که فقط یه قسمت توی یه سریال بازی کرده بود خوشم اومده بود و اسمشو پیدا کرده بودم! حالا بعد از اینهمه وقت وقتی توی یه سریال دیگه دیدمش بدون اینکه بدونم کیه، ازش خوشم اومد باز! و وقتی یکم سرچ کردم برام آشنا بود و بعد نوشته بود که فلان سال توی اون فیلم بازی کرده بوده یک قسمت! بامزه ست بهرحال! من ده سال پیشش رو که خیلی جوون بود و شاید بیست سال هم نداشت دوست داشتم و حالا که سی سالش شده بازم دوست دارم! یعنی که سلیقه م همون بوده که بوده! یا این آدم همونقدر دوست داشتنیه که سال ها قبل بود :)) 


147

Euforia رو گوش کردم و تماشا کردم و در عکس ها و فن آرت ها غرق شدم و عکسای خوب پیدا کردم و حس بهتری پیدا کردم. باید به هر حال به هر چیزی چنگ انداخت برای ذره ای حتی حس بهتر پیدا کردن. 

Seasaw رو هم تماشا کردم باز :) یونگی دوست داشتنیه :) زیاد. 

میتونم بگم که الآن پیدا کردن یک عکس دوتایی از کوک و شوگا بهم حس خوبی داد! در هر حال اما قشنگ ترین و واقعی ترین هنوز کوکمینه و من دوستشون دارم ^^ 


146

وقتی یک تار موی ابرومو نمیتونم بکنم حقیقتا تا وقتی که نتونستم ازش خلاص شم رو اعصابمه. مثل الان. که بارون گرفته و شدید که کاش چیزی نیاورده بودم تا مجبور نبودم دوستام رو ببینم. حالا دوست ندارم حتی ببینمشون. دلگیرم. و حوصله حرف زدن و انرژی دادن ندارم. مهم نیست. دارم مثل خودشون رفتار میکنم. و این چون با ذات مهربون و مهر ورزم در تضاده، منو عجیب غریب میکنه. 


154

احساس میکنم فردا روز خوبی نیست. من تنها خواهم بود حسودی نخواهم کرد فقط حس از دست دادن محبوبیت من رو رنج خواهد داد. خیلی صبر کردم. اما دیگه برام فرقی نداره. هر چی میخواد بشه. با آدم ها عین خودشون رفتار خواهم کرد. و میرم. همین گرچه که با یاد آوردن چهره ماهت قلبم تندتر میزنه اما من برای تو هیچ اولویتی نیستم. اوکی. اشکال نداره. من کرگدنم! بسیار از دست دادم این حسی که فکر میکردم بهم دارن. کاش میشد فردا یه گوشه از بغل دخترک نویسنده کز کنم و نرم پیش هیچکس. اما اونم فردا چون چرا دارم می نویسم؟ میخوابم 


153

برای خودم یک گوشه دنیا در کافه زیبا نشسته ام میان عتیقه ها و لوستر ها و کلکسیون سیگار های تاریخ مصرف گذشته و یک تلفن قدیمی روی میزم هست و از بیرون پنجره ای که کنارش نشسته ام صدای ماشین و آدم ها می آید و به بخار چای تازه دم که بابا جانم برایم آورده نگاه می کنم و از موسیقی لطیف فضا آرامش می گیرم و حالم بهتر می شود و سعی می کنم بر چشم دردی که ناشی از نخوابیدن شبانه است، چیره شوم ! 


152

وبلاگم از این مزخرف تر نمیتونست باشه که الآن هست. 

بهرحال، بنگتن بهترینه :) 

Butterfly رو گوش کنید خب. 

+ خوشحالم که نصف لباس های کثیفم رو شستم و حالا چندتا لباس تمیز دارم که میتونم امشب که بیدار شدم و رفتم حموم، بپوشمشون. 

دیشب من یه لوله سینک آشپزخونه رو عوض کردم و این یه افتخار در جهت خودکفاییمه برام. و چه کسی حال من رو میپرسه و اگر بمیرم ازم خبر دار میشه زودتر از همه؟ درسته. دخترکی که حالا یه پا نویسنده درست و حسابیه. 

دلم یه ساندویچ خیلی بزرگ با کلی سس خوشمزه میخواد که وقتی نصفشو میخورم کاملا سیر شم و نصف دیگشو با خودم بیارم خونه و آخر شب بخورم. شاید امشب برم بیرون و سی هزار تمن ناقابل خرج کنم و چنین شام و ناهاری بخورم! 

کاش بابای هنرمند زودتر زنگ بزنه بهم لطفا بابا لطفا :((( 

باید سوغاتی ها رو بدم به بچه ها. خراب میشه و وقتی بمونه بد مزه گرچه که دلخورم شاید 

نمیدونم چرا دوست ندارم بخوابم کاش لپ تاپم درست شه و بابا زنگ بزنه و بگه درست شده 

اینکه دیگه کسایی که باهاشون اوقات خوشی داشتم رو دوست ندارم نمیدونم خوبه؟ شاید بهرحال اونا مایه رنج روحی منن 


160

یهو از خواب بیدار میشم و بابای عزیز تر از جانم بهم میگه لپ تاپت درست شده ! خواستم بهت سر صبح خبر خوب بدم :) و من از سرما یا ذوق در حالیکه میلرزم نمیدونم جز دستت درد نکنه و ممنون چی بگم! 

یکم بعد وقتی تلگرامم رو چک میکنم می بینم کسی که دوستش دارم و براش نوشته  بودم بودنت گاهی خیلی دلگرمیه برام، نصفه شب جواب داده که دوس دارمت! با اون قلب های مشکی تازه! 

و کسی که ازش ناراحتم بدون اینکه بدونه از خودشه، ازم خواسته خودم رو اذیت نکنم و شاد تر باشم. 

احساس میکنم خورشید خوشبختی بهم طلوع کرده و گریه کردم. 

خدایا میشه امروز همش عالی باشه؟


159

خواسته یا نا، از من خواستن که احساساتم رو بروز ندم که سکوت کنم پس الآن اینقدر به هم ریخته و پرم دلم میخواست که برات بنویسم: گاهی و امروز، خیلی کیوت بودی وقتی خیلی گرسنه ت بود و اونقدر کیوت غذا میخوردی و دلم میخواست همش نگات کنم! یا بنویسم گاهی خیلی دلگرمی ای برام و با کوچکترین توجهات حالم رو خیلی خوب میکنی :) خوشحالم که امروز دستت رو گرفتم. و خیلی حس خوبی گرفتم وقتی دست کردی تو موهام وقتی داشتم تو ناراحتی غرق می شدم. و وقتی میخواستی بری و کلی خم شدی تا هم قد من شی و بغلم کنی تو کیوت ترین و عشق ترین موجود دنیا شدی برام. الآن که دارم می نویسم دلم خواست که گونه هات رو ببوسم اما سریع ذهنم دیوار میسازه که نه. تو خوشت نمیاد. پس حتی توی ذهنمم این کار رو نمیکنم و حتی امروز نمیدونم چرا دستت رو گرفتم شاید حتی نباید این کار رو بکنم شاید باید کلا برم دلم پره از دوست داشتن و نباید نه حرف بزنم و نه کاری کنم فکر کنم که کمی قلبم درد گرفته. فکر کنم 


158

قلبم؟ نمیدونم تو حالم رو میپرسی و میگی چرا امروز خوب نبودم نمیگی دلم برات تنگ شده؟ نمیدونی حسود شدم؟ نمیدونی حالم بده وقتی فکر از دست دادنت برام پررنگ میشه؟ نه نمیدونی وگرنه دلت نمیومد من ناراحت باشم نمیدونی وگرنه من اونی نبودم که پیاماشو بعد از یک روز جواب میدی نمیدونی که من بچه شدم چون خیلی دوستت دارم باور نمیکنی دیگه باور نمیکنی و من خسته شدم 


157

تازگیا انگار فهمیدم خیلی حساسم که کسی که ازش خوشم میاد فقط پیش من و با من باشه. قبلا این طوری نبودم. اما الآن چرا. و در حدی که حتی اگر از یه بازیگر خوشم بیاد و ببینم اون پایینا کسی واسش کامنت صمیمی گذاشته، دیگه نمیرم عکساشو تماشا کنم. یا اگر آدمی که قبلا بی نهایت برام عزیز بود و دیگه حس کردم بود و نبود من براش فرق نداره و با کس دیگه ای صمیمی شده، با اینکه فقط دوست بودیم اما دیگه نمیخوام پیشش باشم چون فقط اذیت میشم. پس تنها زندگی میکنم و با چنین کسایی گرچه که پاره های قلبم بودن بیرون نمیرم با کس دیگه ای خوشی؟ باش. من رو نمی بینی؟ من از پیش چشمت میرم. برات مهم نیست بودن و نبودنم؟ پس نبودن رو ترجیح میدم. دوست داری با کس دیگه ای حرف بزنی؟ من نمی مونم کنارت که حتی اتفاقی بهت گوش کنم و دلتنگیم پا بذاره روی غرورم که خواستم خودم رو ازت بگیرم. چی بگم دیگه؟ مراقب خودت باش. لباسای گرم تر بپوش تا سرما خوردگیت زودتر خوب بشه چشمای تو هنوز از قشنگ ترین هاست که من تو زندگیم تونستم ببینم. دستات پر محبت ترینه و قلبم از ذره ای غمت چنان دردی میگیره که بخوام نباشم اما دیگه نمیخوام باشم وقتی من رو نمیخوای و دیگری رو به هر وقتی که میتونستی با من باشی، به من ترجیح میدی حداقل میرم تا ببینم دنبالم میای یا نه من بخاطر از دست دادنت به اون حال افتادم. من باهات دعوا کردم تا باور کنی برام مهمی. من بخاطر تو بی نهایت گریه کردم. اذیت شدم. سرگیجه های لعنتی گرفتم. و دچار حمله عصبی و اضطراب شدید شدم و خودت شاهد بودی کارم به کجا کشید از دست تو! حالا فکر میکنم این دوست داشتن رنگ مریضی گرفته من نمیخوام تا همیشه مریض بمونم یا این محبتت که مایه رنجمه، در من می میره یا تو برای من وقت میذاری و من رو خوب میکنی. من چیزی نمیگم و صبر می کنم که اصلا می فهمی یا نه همین 


155

چطور منکر خوشحالیم از دیدنت بشم وقتی اون طوری بغلم میکنی و من نمیتونم بهت سلام کنم حتی! و وقتی ایستادیم دستت رو میندازی دور شونم و من یک حبه قند به سرعت توی دلم آب میشه! وقتی کنارمی و کم به خودم اجازه میدم تا سرمو بذارم رو شونت و وقتی تر که دخترک نویسنده پیاده میشه و قبل از اینکه خودم بخوام بلند شم بهم بگی بیا اینجا :)) 

میدونی؟ هیچی از دو روز قبل تغییر نکرده اما دیدن تو و دخترک نویسنده بهم انرژی دوباره ای داده. 

+ و دیدن تو سپیدار کوچک من!


162

موضوع اینه که این روزا همه چی ترسناک شده. مثلا وقتی سه هفته بعد عروسی عروس سبز بود، حالا، امروز صبح پدر شوهرش فوت کرد و من هیچ کلمه خاصی ندارم هیچ نمیدونم کلا 

و عمو دیروز دختر عمه زنگ زد و گفت حال عمو خوب نیست دیگه و من اصلا باورم نمیشه این حرفا درباره عموی منه نمیدونم فقط کاش خوب بشه 

امروز دخترک کله تهیونگی قراره بیاد اینجا. امید به زندگی یا انرژی برای ادامه دادنم 

انگار کلمه ندارم چی شد یهو آخه 


161

چرا اینقدر خواستنی ای تو؟ چرا اینقدر دلم میخوادت و دوست دارمت و دوست داشتنی ای و دوستت دارم؟! بغل کردنت خیلی خوبه :)) 

+ امروز پایان نامه لئو بود. عکس گرفتیم کلی. شیویدکم اومده و امشب مهمونمه :) امروز لئوی شیرین رو شاید برای اولین و آخرین بار بغل کردم اونم در دانشگاه تازه! اینقدر خوب بغل کرد اینقدر دلم رفت برای بغل گرم و صمیمیش که دلم سوخت چرا اینقدر دیر دوست شدیم ما؟ البته خب همین قدر همیشه باید فاصله باشه بینمون! نمیدونم! دوست داشتنی کیوت تن تن ^^ خوشحالم بغلش کردم :)

فرزان امروز رفت! نمیدونم تا کی اینجاست اما تقریبا خدافظی کردیم نمیدونم چی بنویسم ازش اما خب فکر کنم دلم تنگ شه براش. کاش بعدا همدیگه رو ببینیم. همین طور که کاش یه بار حداقل با لئو بریم بیرون 

پاندا ! پاندا و پرنده کلاس امروز بخاطر سیگار کشیدن در زیر شیروونی دستگیر شدن و پاندا کلی قرمز شده بود وقتی برگشت. کیوت دلم سوخت براش.

امروز چریکی که دو روز پیش پایان نامش بود هم دیدیم و باهاش عکس گرفتیم و شاید تنها عدگیمون که عشق منم اونجا بود با کلی اصرار ! هیونگ :) دلم واسه چریکمونم تنگ میشه حتما 

و تهیونگ کوچکم که مایه آرامش منه ^^

امروز باهم ناهار خوردیم ما چهار تا و عکاس. چرا عشق لعنتی من وقتی غذا میخوره اینقدر کیوت میشه؟ دوست دارم ببوسمش *_* 

رابطم با ماهی انگار خیلی بهتر و خوب شده. حس خوبی دارم بخاطرش :)

داریم باهم و با شیویدکم میریم مرکز شهر. نمیدونم کجا اما خوبه ^^

دوستت دارم هیونگ لعنتی *_____*


163

دیروز دخترک کوچک و دوست داشتنی اومد خونه م و با بودنش خیلی حس خوبی گرفتم ^^ یکی دو ساعتی باهم ران بی تی اس تماشا کردیم و بعد حاضر شدیم و رفتیم بیرون چون با جیمینی قرار داشتیم و اون بچه یک ربع زودتر از ما رسیده بود. بهرحال به پیشنهاد اون، به بقیه هم خبر دادیم که دوست داشتن بیان. و بیتک گفت میاد. ما قدم زدیم تا سر بازار و بعد برگشتیم به اون سمت تا شاید دخترک کوچک یک پیرهن مردونه کبریتی که جیمینی به تازگی خریده و پوشیده بود رو ببینه و بخره. من اون لحظه ها یکم ساکت شده بودم ولی خداروشکر حس بد نسبت به هیچی نداشتم و صرفا ساکت بودم که خب بذارید بگم چرا عاشق اون شدم. چون متوجهم شد و گفت تو چرا حرف نمی زنی؟ و دوستش دارم خب من! بهرحال از اونجا بیرون زدیم و رفتیم به سمت میدون خوش رنگ شهر و بین راه وقتی بوی فلافل کثیف میومد ما برای اولین بار باهم از همچین جایی فلافل گرفتیم و زیر بارون رفتیم تا میدون و خوردیم و کیف کردیم :))) بعد برگشتیم از راهی که اومده بودیم و بین راه بیتک رو پیدا کردیم و پیاده رفتیم تا کافه گیاهی! من با بیتز حرف می زدم و اون دوتا جلوتر از ما بودن. بهرحال، رفتیم کافه و عشق شاید! کنار من نشست و روبروم بیتزی بود و کنارش هم دخترکم. شاید برای سه ساعت اونجا بودیم و بعد با کمی اگزجره رفتیم بقیه رو اول رسوندیم و بعد من و دخترکم برگشتیم خونه و باز کمی برنامه های بی تی اس رو تماشا کردیم و بعد 4 و نیم صبح شاید، خوابمون برد که من خیلی بد خوابیدم و مدام بیدار شدم. 

بهرحال باز! ما 12 بیدار شدیم و حالا بدون اینکه چیزی بخوریم نشستیم پارت جدید رمان مورد علاقه مون رو نوبتی خوندیم و بعد شاید ناهار بخوریم و بعد خدا کنه عزیزم امروز بتونه بیاد بیرون و باز باهم بریم جایی نمیدونم کجا و برام مهم نیست فقط دلم میخواد بازم دستاشو بگیرم. دیشب وقتی تو کافه کنارم نشسته بود چندین بار زل زده بودم به لب هاش و دندون های خرگوشی ش موقع حرف زدن :) و گاهی با انگشتاش بازی می کردم و دلم میخواست ببوسمش عمیقا ببوسمش! 


166

این فیلم، احتمالا یکی از بهترین فیلم های زندگیم میشه. نه بخاطر فیلم. چون دو ساعت و نیم شاید، دستات رو گرفته بودم و سرم از شونه ت جدا نمیشد و تو هر وقت میخواستی دستت رو جدا کنی، بعد باز دستت رو میذاشتی زیر دستم که دستتو بگیرم. دلم میخواست ببوسم دستای نرمتو! یا گونه هاتو. نمیتونستم ازت دست بکشم و حتما یکم برام مهم بود که اون دوتا نبینن و اگزجره نشن، اما بیشترش مهم این بود که تو دیروز بخاطر من اومدی. بخاطر اینکه دل من نشکنه. بخاطر اینکه من اینقدر از احساساتم برات گفته بودم. و این عین معجزه بود که تو پا گذاشتی روی چیزی که محال بود! فکر میکنی من متوجه این نیستم؟! قدر نمیدونم؟! اشتباه نکن ! 

وقتی دستت تو دستام بود و تو عین بچه گربه ها سرت رو گذاشتی روی کله من که روی شونه ت بود و خوابیدی، دلم برات ضعف می رفت. وقتی موهای نرمت از روی موهام سر میخورد و من اگر اونا نبودن، دستم رو میذاشتم کنار صورت دوست داشتنیت تا راحت تر بخوابی و سرت نیفته. 

عزیزدلم الآن که خوابیدی خیلی خیلی دلم میخواست که بیام موهاتو بوس کنم و برم و خیلی خیلی خودم رو کنترل کردم چون شاید خواب بودی و من بیدارت میکردم. 

دست من نبود و، که وقتی نشسته بودی روی صندلی من ایستادم پشت سرت و دستمو کردم توی موهات! بس دوست دآشتنی تر و کیوت تر شده بودی با مدل موهای جدیدت :) دلم میخواست ساعت ها ساعت ها موهاتو ناز کنم. 

میخواستم برات بمیرم وقتی قبول کردی و شب موندی. وقتی دل تو دلم نبود که از اتاق بیای بیرون و نکنه ازم بخوای برات آژانس بگیرم. و تو چقدر قلبم رو بردی وقتی جای این جمله، گفتی به مسواک نیاز داری! تو همیشه اینجوری دلبر بودی و من خبر نداشتم؟! 

دوست دارم که خیلی برات بنویسم. کاش فردا تا عصر یا شب اینجا بمونی یا حداقل باهم باشیم. کاش میشد یه روز گونه هاتو ببوسم حتی! 

+ امیلی تو حتما برای من والاترین می مونی و برای تو نگران ترین خواهم بود. هیچوقت فکر نکن لحظه ای حتی، دیگه دوستت ندارم. من همیشه با نگاه کردن به چشمات، روشنی و امید می بینم. دلم برات تنگ میشه. و حسود ترینم وقتی با کسی خیلی بیشتر از من خوب باشی! خودخواهم؟ میدونم! 


164

اون روز که شیوید اومده بود من حواس پرتی گرفتم و هندزفریمو نمیدونم اصلا کجا گم کردم. به جز بخش افسردگی از دست دادن چنین هندزفری نو و خوبی، بخش مالی هم به کنار، الآن من تو تاکسی و سرویس نمیتونم صدایی زر زدن آدما رو تحمل کنم. باید حتما زودتر برم بخرم. 

دیروز با سپیدار بیرون بودم. کار داشت. پرینت و کپی و خرید. 

هنوز نتونستم پولم رو از کثافت ترین حیوان دنیا پس بگیرم. 

رابطم با دوستای نزدیکم کمرنگ شده. و من حوصله ندارم برای چیزی که تقصیری ندارم تلاش کنم. 

چرا اینقدر سه تا دختر کنارم حرف میزنن؟ چرا هندزفری ندارم؟! 

شاید شروع کردم داستان بنویسم. شایدم نه. 

چقدر حرف ندارم. 


167

امروز تولد یونگیه ^^ خیلی خوشحالم که دوستش دارم و میشناسمش و به دنیا اومده :) گربه دوست داشتنی قشنگم!

+ امشب دختر عکاس اومد خونه م وقتی داشتم می خوابیدم. چند ساعتی تا 1 و نیم موند از 10 و بعد رفت. 

+ حرف زدن باهات برام نشه عادت؟ خجالت نکشم و بخاطر اینکه جواب های زیادی از محبت نمی گیرم ازت در کلام، یه روز دیگه کمتر حرف بزنم باهات؟ نو آیدیا. بهرحال، ممنون که اینجوری ای باهام جوجه نرم :))


168

شاید یه روز واقعا بوسیدمت. شایدم نه. الآن دلم برات تنگ نیست چون از 4 صبح تا 8 و نیم با من حرف زدی و صدات بود و قبل از اونم ساعت ها باهم حرف می زدیم و قبل تر از اون تو رو دیده بودم و بغلت کرده بودم و کوالا شده بودم بهت و قبل تر هم با صدای تو بیدار شده بودم :) 

عایم این لاو ویت یو! 


170

امروز خیلی خوب بود. صبح با صدای امیلی بیدار شدم و به عشق دیدنش رفتم دانشگاه و باهم راه رفتیم و ناهار خوردیم و حرف می زد برام و قدم زدیم مثل قدیما و بیت آمد و دیرتر، دخترکم آب پرتقال خوردیم و شیرینی کدو که اسمش یادم رفته :) من و دخترکم باهم! جیمینی نیومد و من دلم براش تنگ بود. و هست. پیاده رفتیم و بستنی خریدن و عکس گرفتیم و فروشگاه خورشید رفتیم و بعد من و دخترک پیاده اومدیم تا پل صنعت و تو راه خندیدیم و حالم خیلی خوب بود. اونقدر خوب که به آدم های توی تاکسی لبخند می زدم و مهربون بودم. دخترک منو برای سال تحویل دعوت کرد خونشون. کاش همه چی اونقدر قشنگ پیش بره که سال تحویل اونجا باشم 

+ میترسم 

+ امیلی امیلی آرامش من چقدر تلاش کردی من خوب بشم و تنهام نذاشتی دوستت دارم حتی اگر شبیه ماهی شده باشی هنوز دوست منی 

+ میدونم بودن تو هیچ کمکی نیست بهم، حتی شاید دارم ازت دور میشم ولی کاش بودی پیش من 

+ دخترک؟ تو بهترین کلمه ها رو داری برای آرامش بخشیدن به من بهترین ها رو 

+ خدایا؟ من تو رو شکر میکنم بخاطر همه چیز. قدر میدونم بخدا بخدا 


172

ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید 

ارغوان

ارغوان 

+ نشستم روی صندلی ای که همیشه تو مینشستی و بهم نگاه می کردی و شام میخوردی و باهام حرف می زدی. چقدر دلتنگتم چقدر دلم میخواد یه بار دیگه فقط بغلت کنم. روی ماهت رو ببوسم و بهت عید رو تبریک بگم. چقدر دلم برای شنیدن صدات تنگه برای صدای قشنگت صدای مثل دریات چشم های روشنت کاش از من راضی باشی عمو کاش من حداقل حالا، برات دختر خوبی باشم و تو حق و محبتی که به گردنم داری رو حلال کنی دردت به جونم عمو دلم برات خیلی تنگ شده خیلی جات خالیه خیلی تو رو همه جای این خونه می بینم قد بلندت رو قربون بشم من که حالا یه گوشه آرامستان، خوابیدید دلم میخواد بهت نگاه کنم. تماشات کنم موهات دستات تمام رخ ماهت عمو با دلتنگی ابدیم چیکار کنم؟ چطور میشه تو رو دید دیگه؟ جای خالیت آزارم میده نمیشه یه بار دیگه من تو رو پشت فرمون ببینم؟ دارم میبینمت که نشستی کنج این مبل ها و عینک زدی و پا انداختی روی پا و داری با حوصله جدول حل می کنی با مداد و پاک کنی که همیشه روی مجله های سودکوت بود. یادت بخیر عمو یادت بخیر پیغمبر خدا 


176

میخوام این فکر مسخره رو از خودم دور کنم که باز به سراغم اومده. که دوستام دیگه یا دوستم ندارن یا کم دوستم دارن یا اولویت اولشون برای دوستی نیستم. 

+ تو آدم چت کردن نیستی و این برای منی که دلتنگت میشم، سخته. ما خیلی کم میتونیم همدیگه رو ببینیم نمیدونم چند روزه ندیدمت. شاید ده روز؟ اما خیلی دلتنگتم و به روی خودم نمیارم. چون تو آدم چت کردن نیستی، من احساس بدی پیدا میکنم هر بار که میخوام بهت پی ام بدم. ازم می پرسی چی دارم میگم؟ خودمم نمیدونم. فقط میدونم دلم میخواد که برگردم پیشت و کنارم نشسته باشی و سرت رو گذاشته بآشی روی سرم و من دو دستی دستاتو گرفته باشم و اونقدر پوست نرمت رو ناز کرده باشم تا خوابت برده باشه دلم برای خنده های خرگوشیت تنگ شده. همین. 


181

من واقعا دارم از دلتنگی تو گریه میکنم؛ باور میکنی؟

دلم میخواد برگردیم پیش هم

دلم میخواد تا وقتی دلم رو بزنی و دلت رو بزنم، از هم جدا نشیم دیگه 

میخوام کاملا کوالا باشم بهت و لعنتی دیگه برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن، من فقط میخوام پیش تو باشم نه پیش هیچکس دیگه و تو مال من باشی. 

متاسفم که باز بیدار موندم و اونهمه چرت و پرت نوشتم برات. اما خودت گفتی هر چیزی خواستم برات بنویسم. من همینقدر حرف گوش کنم :(


180

بهم میگه که "هرچه میخواهد دل گاوت بگو" :))))

عرضم به حضورت که دل گاوم واسه تو تنگ شده و باز بنویسم برات که دلم برات تنگ شده و تو فقط میتونی بگی که منم همین طور و این دلتنگی منو رفع نمیکنه و به دیدنت نیاز دارم و به لمس کردنت و بغل کردنت!

هیونگ! دل من فعلا که گاو تو شده :)) بعدن رو نمیدونم ! 


179

دلم برات میره وقتی اینقدر شیرینی دختر کوچولو! وقتی خجالتی ای و میچپی تو بغلم! جوجه فرفری زشت نمک ^^ بیا من اصلا هر روز بهت نقاشی یاد بدم خب ^*^ 

تو هم برام دوست داشتنی ای خب که اینقدر آقا شدی و ساکت شدی و مواظب خواهر کوچولوتی :)) 


178

این بلاها حقمون نیست؟ نمیدونم. اگه خدایی باشه ولی، فکر میکنم خسته شده از دست ما و دیگه کاری ازش برنمیاد تا این میلیون ها قارچ سمی لعنتی رو ریشه کن کنه و تصمیم گرفته ما رو به سرنوشت تمام قوم های نیمچه ایمان آورنده، دچار کنه. 

همینه، وقتی قدر نمیدونیم و رفاه میزنه زیر دلمون! وقتی میگیم راضی ایم به قسمت و تماشاچی ایم همینه آقاجان! 


177

ممکنه یه روز مرتکب قتل شم وقتی یکی از اطرافیانم، زمانی که من خوابیدم میان توی اتاقی که من هستم عطر میزنن به خودشون و بعد میرن و بوی گند و مزخرف عطرهاشون برای نیم ساعت تو فضا می مونه و من برای ابد از اون عطر و آدم کم شعور صاحب عطر، بیزار میشم :/ 


184

واقعا این وبلاگ چه محتوایی داره که کسی بهش سر میزنه؟!

+ شاید هیچ شبیه کوکی نباشم! هیییچ شباهتی! اما حداقلش منم مثل اون مکنه ام! از همه کوچیکترم و تو هیونگ منی! و تو بهم میگی کوچکترین مکنه :)) یا مکنه. یا بچه :) 

+ گاهی فکر میکنم این جو ه فقط! و نباید نه تو رو و نه هیچکس دیگه رو اینقدر بزرگ کنم برای خودم. اما خب این فکر معمولا بعد از فکر کردن به بوسیدنته! بعد از فکر کردن به اینکه تو دوست نداری این رو. و حالا، فکر کردن به اینکه اگه این اتفاق بیفته، من تو رو از دست میدم؟ چقدر احتمال داره دلت رو بزنم؟ هوم نمیدونم بهرحال، دلم برات تنگ شده همچنان من آدم ترسویی ام. و آکوارد عز عالویز! کاش باهات بیشتر حرف بزنم. تو بیشتر حرف بزنی. نمیدونم 


183

بابا خواب عمو رو دیده دیشب دیده توی حرم حضرت معصومه بوده! بابا گفته بخاطر تو ناراحتم میگن درد داری به بابا گفته من حالم خوبه چرا ناراحتی؟ ببین! اصلنم هیچ دردی ندارم و به بابا گفته اینجا خونه داره بابا گفته میخوام خونتو ببینم و در کسری از ثانیه دیده یه جای سرسبز و پر صدای پرنده و قشنگی ن! 

دلم برات قدر دنیا تنگه عمو دلم برات خیلی تنگه دردت به جونم تو چقدر درد کشیدی و هیچکس نمیدونه باور نمیکنم که نیستی دیگه هیچوقت عمو میشه به خواب منم بیای؟ عمو دلم برات تنگه عمو دلم برای بغل کردنت تنگه برای صدای مثل دریات برای چشم های رنگ دریات عمو دلم تنگه برام حرف بزنی بشینی سر میز کنارم و من از شما آرامش بگیرم عمو عمو من دیگه نمیتونم بیام خونه شما نمیتونم جای خالیت رو ببینم میشه به خوابم بیای و یکم باهام حرف بزنی؟ میشه حداقل بهم بگی من مقصر مرگ شما نیستم؟ میشه یه چیزی بگی دلم آروم شه؟ عمو شما بابای من بودی تو اون شهر غریب عمو همیشه میگفتی من همون دختر نداشته تم عمو میشه خواهشمو التماسمو قبول کنی و بیای به خواب دخترت؟ دلتنگ یک لحظه دیدن روی ماهتم الهی دخترت قربون صورت ماهت بره عموی تنهام عموی کم حرفم که دنیا دنیا حرف توی دلت بود الهی دخترت قربون قد و بالا و تیپ های قشنگت عزیز ماهم عمو من میخواستم برای روز پدر برات کادو بگیرم تا خوشحال شی قرار نبود روز پدر سر خاک تو باشم میخواستم برات یه پیرهن قشنگ چارخونه که دوست داشتی بگیرم تا با شلوار لی بپوشی و یکی از کاپشن های شیک و قشنگت رو هم روش بپوشی. کاش نرفته بودی کاش مریض نشده بودی چی بگم دیگه قدر دنیا باهات حرف دارم دلتنگتم عمو دلتنگتم مطمئنم که جات بهشته و حالت خوبه و روحت در آرامشه مطمئنم 


185

زندگی بدون شماها، فرشته ها، نمیدونم چه رنگیه چه شکلیه من از روزهای بدون شما چیزی رو نمیخوام به خاطر بیارم شماها دلیل شادی من شدید دلیل بهتر زندگی کردنم خوشحال تر بودنم دوست داشتنی تر بودنم نمیدونم این شادی برای من تا چه زمان خواهد بود اما میخوام بدونید بهترین روزهای زندگی من رو شما ساختید اگه یه روز اینجا رو پیدا کردید، بدونید که بی اندازه دوستتون دارم حتی تو تمام روزهایی که ازتون دورم توی قلبم و رویاهام، با شما زندگی میکنم بغل میکنم و میبوسم! زندگی با وجود شماها رنگی و قشنگه من بدون شما خیلی چیزها رو کم داشتم دلتنگتونم زیاد 


186

من امروز یه بار دیگه به این توجه کردم که چقدر مامان رو دوست دارم و چقدر متاسفم برای خودم که ابرازش نمیکنم اما میدونم جونم براشه کسی که تنها اس ام اس هایی که تو گوشیش نگه داشته، دو سه تا دونه پیام ابراز علاقه من بهشه من لعنتی ای که مغرورم هنوز که فاک بر من و انگار میخوام به چی برسم کسی که بخاطر من سر عید بغض کرد چون گفت منو دوست داره کسی که میگه هیچکس مثل تو قشنگ نمیگه مامان :) مامان من قول میدم بیشتر ابراز عشق کنم بهت ببخش منو 

تازگیا یه نفر رو پیدا کردم که خیلی مثل منه :) و امشب که خیلی اعتراف کردیم، فهمیدم جفتمون چه ویژگی مشترکی داریم :)) این بهم حس خوبی میده. قطعا اون بازم دختر کوچولومه و من پیششم تا همه چی براش عادی تر و راحت تر بشه. خوشحالم پیداش کردم :)

+ هیونگ! امشب وقتی از تو تعریف می کردم خیلی دلتنگ ترت شدم. میدونی دوستت دارم خب. کاش ببوسمت یک روز و این برای هزارمین باره که اینجا می نویسمش. یاد گرفتن دستای نرمت و بیبی شدنت :)) 

+ بارون شدید میاد. همه جا یعنی اینکه سیل همه جا رو گرفته خیلی ترسناکه هیچ معلوم نیست در آینده چقدر اتفاق های عجیب ممکنه بیفته میشه به خیر کنی؟ 


190

مطمئن نیستم که چمه! اما حال جسمیم جدن مزخرفه. سردرد عجیب دیشب کمتر شده. درد سینوس ها هم. اما سرگیجه دارم. و تب. و از نصفه شب که بیدار شدم تا یک ساعت پیش، دل درد شدید باعث میشد تقریبا جیغ بزنم از درد. چرا؟ نمیدونم. 

+ ازش معذرت خواستم و نوشتم. طفلک گناهی نداشت که گیر من روانی افتاده بود. امیدوارم از چشمش نیفتاده باشم 

+ برای دوشنبه بلیط گرفتم. سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و تکرار کنم چو فردا شود فکر فردا کنیم. 

+ امیلی کوچک ممنون که از پدرت پرسیدی چطور میشه حالم بهتر شه. دلم برات تنگ شده 


189

باید از بابت احساساتم به آدمای مختلف تو دوره های مختلف از خودم خجالت بکشم؟ خب نه نمیخوام این طوری باشم. بذارید دیگه بابت احساسات خودم رو سرزنش نکنم حداقل. 

شاید بهتر باشه ننویسم اما دارم این کار رو میکنم. 

بهت گفتم ازت متنفرم و بمیر حتی! اما حتما توی لعنتی متوجه این احساسات لعنتی تر من هستی. نمیدونم چه چیزی درسته اصلا خیلی وقته پیشت بیش از حد آبروی خودم رو بردم. اما تو نمیفهمی دلتنگی چیه. نه جدن، نمیدونی خب. نمیتونی درکش کنی چون تصوری که من ازت دارم رو نداری. متاسفم بخاطر تمام رفتار افتضاح و اور هیجانی امشبم. متاسفم اما تو نمیدونی حسم چقدر سنگین بود. متاسفم که هر چیزی رو بهت گفتم. تمام خواسته هام رو. و متاسفم که تو رو اذیت کردم و هی میگی اذیت نیستی اما مگه میشه نباشی؟ نمیدونم. میدونم تو مثل من نیستی و من این رو از اول میدونستم. اما نمیدونم چی شد که این طوری شد. بهرحال همشو بذار به حساب دلتنگی فکر نکنم هرگز تو زندگیم حرف هایی که به تو زدم امشب رو، به هیچکس گفته باشم. چی بگم دیگه؟ برای بغل کردنت مثل یه مریض محتاج یک قطره آبم. اینهمه از اول نوشتم اما الان نمیتونم ننویسم که بابت احساساتم نسبت بهت، متاسفم. کاش بغلم بودی. از دلم برو. میری. حتما میری 


188

شاید رفته باشی برای همیشه اما داغ نبودنت تا همیشه روی قلبم می مونه عمو غرورم نمیذاره پیش بقیه گریه کنم اما خودت خوب میدونی چقدر دردناکه نبودنت خودت میدونی چقدر دلتنگتم و نمیدونم چیکار باید بکنم تا عادی بشه فقط سعی میکنم دربارت حرف نزنم تا دل بقیه رو بیشتر خون نکنم اما دل خودم خون ترینه دلم برات تنگه خیلی زیاد نمیفهمم چرا تو که بی آزار ترین و پیغمبر ترین و قشنگ ترین بودی باید مریض شی و یهو بری و یکی مثل مثلا پدربزرگ که دروغگوترین و عوضی ترینه و سالهاست همه میخوان نباشه، چرا باید سرحال و قبراق بمونه و بیست سال حداقل از تو بزرگتر باشه! چه قانونی داره دنیا؟ 

آریا میگه من که ندیده بودمش با تعریف های تو اشک تو چشام جمع شد می بینی عمو؟ می بینی که حتی غریبه ها هم از نبودنت تو این دنیا دلشون پر میشه؟ 

لطفا به خوابم بیا واقعا منتظرتم واقعا 


187

امروز مهمون داریم. همه خانواده مادریم. دایی ها و خاله ها و اینجور فامیل ها. و من نه اینکه دوستشون نداشته باشم (جز زن دایی اولیم که به شدت منزجر کننده ست)، نه؛ ولی انگار نمیدونم، نمیخوام ناشکر باشم که خانواده خوب و سلامت و مهربونی دارم، اما دلم برای جمع دوستام تنگ شده. دلم برای جیمینا تنگ شده که بغلش کنم و این اذیتم میکنه که اون انگار اصلا دلتنگ من نیست یا حداقل اندازه من نیست. 

مهربونم، اما دوست ندارم لپ تاپ روشن کنم و با پسرداییم فیلم ببینیم :/ 

یا دلم نمیخواد عروسک بچگیامو بدم دخترداییم ببره خونشون :( 


195

یه دلبری هست که نمیدونم کیه، اما هر روز 7 صبح که میام اینجا می بینم نوشته یک نفر آنلاین :)) نمیدونم کی هستی اما خب مچکرم که باعث میشی حس خوب پیدا کنم :))

دیشب داشتم فکر میکردم جدن داره تموم میشه یعنی این دوری؟ این ندیدنا؟ اصلا همه به کنار، تو! هیونگ! من روم میشه اونقده پررو بچپم بغلت باز؟ :)) دلم میخواد کلی ولت نکنم خب تا دق دلم خالی شه! دراما بازی نه، اون بخش قشنگ که یکی بعد از کلی وقت، کسی رو که خیلی دوست داره می بینه و از بغلش جدا نمیشه :) هاه تو هیچوقت عطر هایی که تمام آدم ها میزنن، نمیزنی! به جاش همیشه بوی شامپو و مایع شستشو و خوشبو کننده های لباس میدی :) تو منحصر به فرد نیستی؟! هستی! حتی این ویژگی هم فقط برای توئه! تو همیشه عین گل تمیزی :) چقدر دلم تنگ شده برات. چقدر دلم میخواد بغلت کنم خب. 

+ من با بغل کردن زنده میشم این رو خوب میدونم! این خیلی برام شیرینه که صبح وقتی برسم میام خونه شما دخترک کله تهیونگی من ^^ و با بغل کردن تو خستگیم کمترین میشه :) 


194

خدایا! :))

احساس میکنم خورشید خوشبختی باز بهم طلوع کرد :)

پس فردا میتونم باز فرشته هام رو ببینم و الآن یکم پیش، دخترک عکاس بهم زنگ زد از مهربونی زیاد و همیشگیش و ماهی نارنجیم گوشی رو ازش گرفت و کلی باهام حرف زد و من دلم پر پر می زد که با دخترک کله قشنگم حرف بزنم اما نزدم و ماهی نارنجی هی داشت حسادت مرا بر می انگیزاند که من الان بوسیدمش و تو یه دستم بیته و اون یکی دستمم دخترک کله تهیونگی و من یک لحظه از حسادت ساکت شدم که خودش گفت شوخی کرده و فکر کنم میخواست جدی جدی ببوستش که دخترکم ضایعش کرد و من ذوق کردم ^_______^ 

+ اینجا نگفته بودم و ننوشته بودم. من و جیمینا و دخترک کله تهیونگی سه تا ورژن مختلف از آلبوم جدید بی تی اس رو خریدیم و از حالا تا دو ماه بعد یا زودتر ایشالا که بهمون میرسن، ما ذوق و هیجان و شیرینی قشنگش رو توی تک تک سلول هامون حس میکنیم و این خیلی خیلی بهم حس خوبی میده و این یکی از بزرگترین اشعه های خورشید خوشبختی زندگیمه اصن :)) 

+ تیزر کوچک و کوتاهی از پسرام اومد و صدای بهشتی جونگو قلبم رو لرزوند :)) ذوق نداشته باشم خب؟! 

+ ما با خرید آلبوم و دادن پس انداز و عیدیمون، از پسرامون که بهمون کلی چیزای خوب و عالی یاد دادن، حمایت کردیم و این برای موفقیتشون یه گام کوچولو بود و اصلا نمیدونم وقتی این بحث رو باز میکنم چطور باید ببندمش بعد :))) 


193

بی انصاف نباشم، سولمیتم به اندازه ده تا از اون دوتا موجود زشت دروغگو، حالم رو پرسید و باهام مربان بود و مواظبم بود :)

+ بذارید براتون یک از هزاران لطف و دریای محبت و لطف بی دریغ دخترک کله تهیونگی رو بگم که وقتی گفت تو مثل خواهرمی، چطور همیشه خواهر بود برام و من بهش میگم فرشته زندگیم به معنی واقعی کلمه. این فقط یک از هزارانه: وقتی براش گفتم وضعیت خونه م رو و ترسم از مواجه شدن با چیزی که نمیخوام بگمش، بی معطلی گفت خب پس فردا که رسیدی اول بیا خونه ما. بعد باهم یه کاریش میکنیم نگران نباش. و میدونید فرق اون با بقیه چیه؟ که هیچکس دیگه اولا این رو نگفت. البته بذار بی انصاف نباشم. بیت خبر نداشت وگرنه اون هم همین قدر بی تعارف و واقعی کمکم میکنه وقتی دستم رو به سمتش دراز میکنم یا اصلا حتی نگم کمک لازم دارم و فقط خودش ببینه. بهرحال، این دختر هر روز که بیشتر میگذره، بیشتر من رو به این باور میرسونه که بهترین دوست و دوست واقعی یعنی چی اصلا! کسی که تو رو بهتر از هر کسی تو این دنیا میشناسه؛ تو رو درک میکنه تو هر شرایط روحی ای که باشی؛ اگر دلخوری ای پیش بیاد، اونه که نمیذاره دلخوری طولانی شه، دستت رو میگیره و بغلت میکنه و تو رو به دنیای قشنگ با خودش بودن برمیگردونه؛ اون کسیه که با من رو راسته. با من تعارف نمیکنه و میذاره منم پیشش راحت باشم. کسی که تحت هر شرایطی از من و حالم خبر می گیره و محاله محاله بذاره تو این فکر غرق شم که بود و نبودم فرق نداره. اون همیشه اونجاست تا دستم رو بگیره و من رو از ناراحتی هام، فکر ها، دغدغه ها، جنگ های درونی، مشکلات و هر چیز سخت دیگه ای که تنهایی انجام دادنش باعث حس تنها بودن میشه، نجات میده. اینا رو بخاطر این نمیگم که داره این بار هم بهم کمک میکنه تا مشکلم حل شه، نه، اون فقط همیشه هست و من این روزا بیشتر از همیشه بهش فکر میکنم که شاید تنها دلیل موندن من توی اون شهر میشه اون قدردانه بی نهایت مهربونه و شاید کلمه های زیادی نداشته باشه تا همیشه جواب طومار های قدردانی و محبت های من به خودش رو بده؛ اما واقعی تر از هر کلمه ای، قلب بنفشش قلبم رو آرامش میده خدایا :) گریه م گرفت  


192

یه تیکه شعر از حامد ابراهیم پور پیدا کردم که منو برد توی یه خاطره خیلی کمرنگ رو به فراموش شده. 

[تو را به گریه قسم بازگرد. آن بوسه برای اینکه خداحافظی کنیم، نبود.] 

نشسته بودیم توی یه اتوبوس قدیمی با پرده های آبی چرک. منتظر بودیم تا بقیه مسافرا بیان که همشون پسر بچه بودن که باید می رفتن اردو. باید می رفت. نمیشد که با من بیاد. اومده بودم که بمونم و موندگار شیم. ولی منو راهی می کرد. دستم رو گرفته بود و زل زده بودیم به هم چه حس عجیب و تکرار نشدنی ای چقدر خاک خورده چقدر دور و دست نیافتنیه بی پروا چون داشتم ازش جدا می شدم و هیچ معلوم نبود کی ببینمش باز با دلتنگی پر! بهش گفتم بوسم کن! گفت اینجا؟! به بقیه نگاه کردم که تک و توک نشسته بودن و کسی حواسش به ما نبود. گفتم آره. کسی که نیست. حواس هیچکس به ما نیست! اصلا بیا. پرده رو هم میکشم که کسی از بیرون نبینه. منو ببوس! اومد جلو تا گونه م رو ببوسه. پیش دستی کردم و بوسه ش رو با لب هام گرفتم! شوکه شد! تعجب کرد! نگام کرد! گفت فکر کردم میخوای گونه ت رو ببوسم! بعد دستام رو ول نکرد. تا وقتی مجبور شد که پیاده بشه و دستم رو دراز کرده بودم و رها نمی کرد و این آخرین بوسه ما بود. این آخرین باری بود که دستم تو دستاش بود. یکم قبل تر از اینا، وقتی نشسته بودیم توی ماشین خاموش، برگشته بود پشت سرش و من رو بوسیده بود!

من اون بوسه ها رو دوست داشتم. اما آیا بابت تک تک اون بوسه ها هزاران قطره اشک نریختم؟ 

+ یادش بخیر! گرچه دلم شاد نیست از او ! 

+ این روزا که مریض بودم کمبود کسی مثل اون یا دین حس میشد برام که کسی هر روز و روزی چند بار حالم رو بپرسه اصلا! البته، دیگه دختر بچه نیستم و یه دختر خیلی قوی ام و همه چیز عوض شده و دلمم برای هیچکس تنگ نیست خدا شاهده و هیچ حسی هم ندارم :))) 


191

هنوز دلم میپیچه و سرم درد میکنه و گیج میره و چقدر آرزو میکنم وقتی بیدار شدم خوب شده باشم چون امروز خیلی کار دارم و باید انرژی داشته باشم :( 

+ وقتی توی بی تی اس غرق میشم، آرامش دار ترینم. از لحاظ روحی اصلا ترینم! عشق می گیرم ازشون و میتونم بدون اینکه خجالت بکشم بهشون بگم عاشقشونم :) اما این روزا فکر میکنم آیا اونا اصلا میدونن این خراب شده کجاست؟! یعنی دوست دارن اینجا رو؟ یعنی فقط آرمی های اینجا رو نمیدونم. کاش داشته باشن. 

+ وقتی با دخترک کله تهیونگی حرف میزنم احساس میکنم همه چی به روال عادی برگشته. همه چی خوبه و زندگی بهتر میشه. باید بهش بگم باز که چقدر برام عزیزه و چقدر میخوام تو زندگیم بمونه چقدر اصلا هیچکس رو جز اون گاهی نمیخوام 

+ دلم برای دخترام تنگ شده ولی فقط همین جمله. و همین. 


196

به یه خانوم گفتم بیاد خونه رو تمیز کنه یکم. این اولین باره تو زندگیم که همچین کاری کردم و حالا که اومده احساس عذاب وجدان میکنم وقتی داره کار میکنه و همش میخوام بهش بگم بدین من کمکتون کنم. کاش مواد شوینده با خودش آورده بود ولی. چطور میخواد مبل ها رو یکم تمیز کنه؟ :/

+ دیروز با دخترک کله تهیونگی و مامانش اومدیم خونه ی من. دوتا شجاع با خودم آورده بودم که مثلا اگر موش تو خونه مرده یا هر چی، اونا کمک کنن! که خب خداروشکر هیچی نبود و در نهایت مامان دخترک با توجه به شواهد گفت اصلا سنجاب بوده و موش نبوده! حالا من به شدت امیدوارم سنجاب بوده باشه و نه موش :/ وگرنه کی دلش میگیره تو این خونه زندگی کنه؟

دیروز عصر با دخترک، امیلی، ماهی و دخترک عکاس، بخاطر برگشتن من مثلا، رفتیم بیرون و سیب زمینی های جذاب، کنار میدون رنگی رنگی خوردیم و رآه رفتیم و چای خوردیم و رفتیم در بازار کمی پرسه زدیم دنبال مسجد و تقویم و بعد من و دخترکم برگشتیم تا خونه اونا، چون که من مزاحم اونا بودم باز :)) 

این دو روز که اونجا بودم، کلی بیشتر عاشق خودش و خانوادش و خونه قشنگ و گرمشون شدم و فکر کردم چقدر دوست داشتنی ن همشون :) یک عالم خیلی زیاد آلبوم هاشون رو دیدم و کلی حالم خوب بود. دخترکم بآبت اینکه مشکل نفس کشیدن دارم بهم حس خجالت نداد و من فقط شرمنده میشدم همش که این شکلی ام! بهرحال، اون و خانوادش تا همیشه بخش زیادی از قشنگ ترین خاطره های زندگیم رو برام ساختن و فکر میکنم واقعا اگر اون نبود، زندگی چه شکلی میشد؟ چقدر زندگیم کم داشت کسی عین اون رو! 

+ جیمینا دلم برات تنگ تر از همیشه ست وقتی زیر یک آسمونیم و برای دیدنت باید یک هفته کامل صبر کنم. کاش معجزه شه و تا قبل از اونموقع ببینمت. دیروز بی اندازه جات خالی بود. چیز زیادی برای نوشتن ندارم. خودت همه رو خوب میدونی و من نباید حتی اینجا، بیشتر از این، تو رو اذیت کنم. فکر میکنم آروم تر باشم ولی در کل. 


199

امشب رو تا صبح بیدار موندم که چکار کنم؟ معلومه، کانال های بی تی اس رو چک کنم! و بعد از ساعت ها فقط موفق شدم هزار تا رو بخونم و هنوز 2700 تا مونده و امروز هم حداقل پونصدتا بهشون اضافه میشه :| چرا نمیشه به کار و زندگی رسید؟ :| 

+ دیروز یک مثقال از پایان نامه رو شروع کردم و استرسش تازه من رو گرفته! امروز جدی جدی باید زنگ بزنم به استاد قشنگم و قرار بذاریم :( من هم با دست های خالی میرم فکر کنم. گاد، خودت کمک کن بر من. 

+ بدمم نمیاد که تنها زندگی کنم و دلتنگ هیچ کس نشم و نباشم./ ! 


198

امروز که هم اتاقیم زنگ زد و بهم گفت سرطان گرفته و من توی سیاهی غرق شدم و سعی کردم هر چیزی که از کمک برمیاد ازم، بهش بگم و معرفیش کنم و حالا نمیدونم چی باید بگم و جز دعا چه کاری ازم برمیاد؟ امیدوارم اون بتونه بهش کمک کنه 

+ ولی چه کسی من رو از سیاهی بیرون میکشه؟ از سیاه ترین سیاهی حتی دخترک کله تهیونگیم :) کیه که حس میکنه ناراحتی من رو حتی وقتی حرف نمی زنیم باهم؟ فقط اون! دوستش دارم خیلی. خیلی زیاد. ازش ممنونم بخاطر همه حرفاش همه خوبیاش :)

+ خدایا؟ لطفا رحم کن به ما مهربونیت رو بهمون خیلی نشون بده  


197

امروز یه روز خیلی قشنگ داشتم. صبح زود بیدار شدم چون شب قبل زود خوابیده بودم. پس دوش گرفتم و حاضر شدم و بیست دقیقه زودتر از قرارمون، رسیدم. بابای قشنگم یه پیرهن سفید پوشیده بود که از دور دیدمش دلم براش رفت بس بهش میومد! و نتونستم کنترل کنم خودم رو وقتی اونم به سمتم بود و بغلش کردم گرم و چقدر هم که بغلش قشنگ و خوبه ^^ بعد عروس قشنگمون رو بغل کردم و منتظر طفل عکاس شدیم و بعد از دوتا پمپ بنزین :)) رفتیم تا کلی خارج از شهر و مناطق بی نظیر اجدادی بابا جانم! غاز های قشنگ و گاو و سگ و رود و پل و کلی جنگل رنگارنگ و قشنگ که دل آدم رو می برد! وقتی دست دختر عکاس تو دستم بود همش :) 

وقتی یه جای قشنگ انتخاب کردیم من رفتم پیش عروسمون تا لباس خوشگل بپوشه و دختر عکاس و بابا رفتن عکاسی رو شروع کردن. چه عکس های قشنگی که گرفته نشد و چه لحظه ها و ساعت قشنگی که نداشتیم :) و بابا که بغلم کرد همونجا هم ^^ و ما خوراکی میخوردیم و لوس میشدیم و کمک میکردم و حواسم به همه چی بود و چقدر دوست داشتنی بود خدایا همه چیز :) چند ساعت بعد که کارمون تموم شد تقریبا، رفتیم کنار ماشین کسی که بر من کراش دارد و چای و بیسکویت خوردیم^^ بعد هم برگشتیم شهر و ما رو رسوندن. من پیش دختر عکاس موندم! چون میخواستم پیش هم باشیم و بعد که کمی توی پارک مبله کنار خونشون نشستیم، من چتر همیشگی خود را باز کردم و ناهار رو رفتم خونشون ^^ کی بدش میاد آخه که زرشک پلوی مامان پز رو ول کنه به غذای بیرون؟! پس مامانش رو بغل کردم و نشستم ^^ باباش داشت برامون از مسافر نروژی امروزش میگفت و ما کلی اذیت کردیم :)) بعد هم کلی ناهار خوشمزه خوردم و کلی لذت بردم ^_______^ بعد از ناهار رفتیم توی اتاق تا استراحت کنیم مثلا! دختر عکاس پیشم نشسته بود و بعد لم دادیم و بعد دراز کشیدیم کم کم و خواسته بود بغلش کنم و من محبوب ترین لذتم رو انجام دادم! بغلش کردم و کلی براش از جیمینا گفتم و بعد وقتی موهاشو ناز میکردم تو بغلم خوابش برد و من چقدر خوشحال بودم و حس خوب داشتم که آدما تو بغلم خواب میرن ^^ بعد بیدار شدیم و رفتیم بیرون پس، خانوم بوتیک دار رو دیدیم و باهم بودیم و رفتیم در بازار و بعد شیرینی و یخ در بهشت های ترسناک خریدیم و خوردیم و دایی رو دیدیم و خانوم بوتیک دار براش شلوارک خرید و خندیدیم کلی :) بعد هم من بغل ها کردم و برگشتم سمت خونه که گروه موسیقی ای که دوست داشتم رو دیدم و چند دقیقه ای ایستادم و تماشا کردم و خوندم با آهنگ یگانه و بعد تر اومدم خونه و دختر عکاس بر من زنگ زد که آیا رسیدم یا نه!

+ تو! هیونگ عزیزم که قدر همه ابر ها دلتنگتم. چه بد که امروز حالت بد شده بود. خیلی نگرانت بودم. و حالا که کمی باهام حرف میزنی خوشحال تر و دلتنگ ترم. میشه بیای بغلم تو و توی بغلم اینقدر نازت کنم تا بخوابی؟ چند هزار سال دیگه مونده تا دیدنت آخه؟


207

امروز خیلی روز قشنگی بود. دیروز هم! فراموش کردم که بنویسم دیروز وقتی رفته بودم کافه که عروس سبز رو ببینم و بابا رو، دوتا دختر چینی خیلی خیلی مهربون اونجا بودن و خیلی خیلی زود با منم دوست شدن و بغلم کردن و من خیلی خیلی هیجان زده و خوشحال بودم اون چند ساعت رو و این خیلی حس خوبی بود که میتونستیم دست و پا شکسته انگلیسی حرف بزنیم و من شده بودم مترجم با این وضع انگلیسی داغونم و اینکه حرفاشونو می فهمیدم و میتونستم باهاشون حرف بزنم خیلی شیرین بود! دوست داشتم ساعت ها بمونن و دوست تر شیم. و در نهایت یه انگشتر و یه پیکسل روی کیفم رو دادم بهشون :)) کاش نگهش دارن! و کلی عکس گرفتیم و امروز دیدم یه عکس که منم بودم تو اون رو پست کرد جونا ^^ و خب من اونجا برای اولین بار رسمن یه پیک کوچک الکل خوردم توی جمعی که هیچوقت تکرار نمیشه وقتی یه پیرمرد عکاس خیلی هنرمند و خفن و قدیمی هم پیشمون بود! دیروز کاملا رویایی بود و خب فقط امیدوارم چتر مینگ که دست من جا موند رو، کافه چی گرگ براش پست کنه بچم میخواست چترشو :( 

و دیشب که برام خیلی خوب بود و ساعت ها با جیمینای قشنگم حرف زدم ^^ چقدر دوستش دارم من آخه؟! و بهش گفتم که چقدر میخوام فردا ببینمش و امروز با صدای قشنگ اون بیدار شدم تا بهم بگه حدس زدم خوابیدی و خب حاضر شو بیا و به بقیه هم گفتم بیان :) و خب من از ذوق خیلی زود رسیدم و 40 دقیقه منتظر اومدنش بودم. ماهی نارنجیم اومد اول و بعد دخترک دوست داشتنیم و بعد هم امیلی شیرینم که کلی بغلش کردم ^^ و حالا مگه می رسید جیمینای من؟ تا از دور ببینمش تا تموم شه بغل کردنای بقیه تا برسه به من! که ازم بپرسه تو چرا رفتی دووور وایسادی خب! و بغل آرومش که نمیتونستم محکم بچسبم بهش! که چقدر دلم براش تنگ بود و چقدر دلتنگم هنوز و چقدر گریه م گرفته بود وقتی گرفته بودمش بغلم که همش چشمم بهش بود و نمیتونستم به بقیه فکر کنم. که همش میخواستم پیش من باشه و من دستشو بگیرم و توی کافه ای که سه ماه بود نرفته بودم، پیش من بشینه اما هیچکدوم نمیشد. من پیش امیلی عزیز و دختر عکاس نشسته بودم و با دختر راهی ایتالیا تماس تصویری گرفتیم و حس خوبی داشت کمی. میدونی؟ من نمیتونستم از جیمینا چشم بردارم. سعی میکردم کم بهش نگاه کنم اما یهو قفل میشدم و اذیتش میکردم فکر کنم :)) من غذا خوردم و بقیه نوشیدنی های جذاب و بعد وقتی دخترک کله تهیونگی حالش بد شد و رفت پایین و من رفتم دنبالش و جیمینا هم اومد، خب ما نگرانش بودیم. وقتی برگشتیم بالا و باز دخترم یهو پاشد رفت و برگشت و چشماش اشک داشت انگار و گفتم خوب نیستی چرا، گفت که معدش اونقدر اذیت شده که بالا آورده! و علی رغم نمکی که خورده بود برای فشارش، باز حالش بد شده بود. زود از اونجا رفتیم و بعد وقتی ما جلو افتاده بودیم و من بالاخره دست جیمینا رو گرفتم و بعد وقتی دخترم رفت، تمام زندگی من شروع شد! یادم باشه که امروز تولد مامان دخترکمه و بهش تبریک بگم ^^ ولی کاش امروز وقتی نشسته بودیم اینقدر از مادرامون حرف نمی زدیم امیلی نازنینم دلش پر شده بود بهم گفت ناراحته و من کاش براش می مردم و ناراحت نبود دوست داشتم بگیرمش بغلم همیشه خدایا من چطور میتونم این موجود رو دوست نداشته باشم؟ چطور برام عزیز نباشه؟ فکر کرده بودم میتونه رستوران رفتن حالش رو بهتر کنه و کاش اینجوری بوده باشه 

میشه برسم به قسمتای نوشتن از تو؟! خب من نمیتونستم لحظه ای دستت رو ول کنم! همش چسبیده بودم بهت! همش بهش نگاه میکردم و میخواستم هیچوقت تموم نشه امشب. که با منه! که پیش منه! و بعد قبول کرد و خواست با ما بیاد شام بخوریم! وقتی توی ماشین منو زد از خنده، من حس خوبی گرفته بودم :)) خدایا من واقعا عاشقشم. بی تعارف عاشقشم! کاش همش پیاده راه می رفتیم. نمیدونم فقط هر ساعنی که بیشتر مال من بود. دوست دارم به همه چیزش نگاه کنم! دوست داشتم وقتی کافه بودیم میذاشت غذا بهش بدم :)) نمیدونم شاید عاکوارد باشم ولی نمیتونم خودم رو کنترل کنم گاهی. برام خواستنیه. دوست دارم ساعت ها ازش بنویسم. دوست دارم کنارم باشه. حتی تمام شب وقتی ازش جدا شدیم و من با امیلی و ماهی اومدیم خونه ی من، من دلم همش پیش اون بود. و همش باهاش حرف می زدم. چرا کم نمیشه این خواستنی بودنش؟ نمیدونم. ولی خوشحالم که میتونم همینقدر بی پرده باهاش حرف بزنم! از هر چیزی! از احساساتم به خودش از همه مهم تر! گرچه که اون اینطوری نباشه. دلتنگش میشم مدام. کاش امروز هم میشد دیدش چکار باید کرد وقتی یکی اینقدر خواستنیه خب؟! 


205

حرف زدن باهات خیلی بهتر از حرف نزدنه. دلم برات تنگ میشه و تو معنی دلتنگی رو نمیفهمی. من سعی کردم بهت توضیح بدم دلتنگی برای تو چطوریه. شاید دوست داشته باشم جای اینجا نوشتن، مستقیم حرفامو به خودت بگم. تو اذیتم نمیکنی. دوست نداری حتی ذره ای دچار هر حس بدی باشم. تو حال من رو بهتر میکنی :) تو رو میتونم بالاخره ببینم !


203

غلط نکنم آمارگیر بیان قاطی کرده :| جدن دیروز 90 و خردی بازدید خورده اینجا؟ :| سیریسلی؟ :| یا حتی امروز هم :| یخده زیاده حس میکنم؛ حس کمی غیر امن بودن میده انگار. نمیدونم بهرحال. 

+ کم دلبری و دوست داشتنی و قلب، که دعوتمم میکنی خونت تا ببینم چقدر خوشتیپ و خوش لباس و خوش اندام و زیبایی و برات بیشتر لا حول و لا قوه الا با ا. بخونم عزیز جان؟ چه کنم من با اینهمه مهربونی شما؟ باور کنید قول میدم پایان نامه خوبی ارائه بدم عزیزم :( لطفا بیشتر مراقب خودت باش که اینقدر دست و پاتون رو نسوزونید استاد قشنگم :( ماه ماه :(

+ باز پیدات نیست و من حالت رو پرسیدم. خدا کنه خوب باشی حتی اگر خیلی دیگه مجبور شم صبر کنم که ببینمت 


202

همینقدر خوبم من که چون استاد نازنینم گفته ساعت 12 منتظرتم، از 11 و 46 دقیقه که رسیدم تا الان که 55 دقیقه ست، دم در ایستادم و زنگ نمیزنم چون شاید حالا بهرحال 5 دقیقه هم 5 دقیقه باشه براشون :)) چقدر ذوق دارم که دارم میرم خونه استادی که از همه بیشتر دوستش داشتم همیشه ^______^ 


201

زندگی قشنگ میشه اصن وقتی هنوز می بینم اون دلبری که 7 صبح وبلاگ منو چک میکنه، الآن تو وبلاگمه ^^ 

+ نخوابیدم. که مثلا پایان نامه رو به جایی برسونم. میدونید؟ قرار شده ساعت 12 برم استادم رو ببینم و باید هنوز کار کنم چون کلا کار نکردم و همچنین از ترس اینکه دیر برسم و یا نرسم چیزی بگیرم و دست خالی برم، پس نخوابیدم. ذوق و استرس زیادی دارم. همین طور احساس شرمندگی قبل از وقوع حادثه :( 

+ نیاز دارم یکی بیاد تو خونم و برام غذا درست کنه :( 


211

کاش همه آدما میفهمیدن بی تی اس چیه و چرا من و خیلیای دیگه اینقدر بهشون ایمان داریم. که اگر عاشقشونیم مثلا بخاطر قیافه های قشنگ و بی نقصشون نیست صرفا. در واقع این یه عشق واقعیه احساس میکنم. چون الآن ما بدون توجه به این چیزا، واقعا دوست داریم هر کاری بکنیم تا اونا خوشحال بشن و همین طور اونا میخوان ما خوشحال باشیم. ما نگران اوناییم و اونا نگران ما! کاش همه آدما بخاطر خودشون میرفتن دنبال بی تی اس تا حالشون خوب بشه، عشق بی نهایت بگیرن، خوشحال بشن، قوی بشن، کلی چیزایی که برای روح و زندگی بهتر داشتن، به درد میخوره رو یاد می گرفتن و در کنار هزار تا چیز خوب دیگه، از صدای قشنگشون هم لذت می بردن. از آهنگ هایی که کلی حرف دارن و آرامش میبخشن. من متاسفم فقط برای هیتر ها! از من نپرسید چرا اینقدر از بی تی اس می نویسم؛ من از عشق میخوام بنویسم. از کساییکه باعث میشن خوب باشم و عاشق ترین! بهرحال، من عاشق این عشق دو طرفه ام :) همین! 


210

اونیکه الآن آنلاینه اینجا، همون دلبر همیشگیه؟ :( هر کی هستی من دوستت دارم ^^

+ چه کنیم با جونگ کوکی که موهاش حالت و موج گرفتن و هزار برابر دل میبره؟ 

+ چه کنم که عادت کردم و خیالشم ندارم تا کلی روز دیگه ببینمت؟

+ جم میخونم و دلم میره واسه اونهمه احساسات :( جونگ کوکمو بدید برم :( 


213

+ زود میام کامنتا رو میخونم و جواب میدم، باشه؟ ببخشید :(

+ باید از عروسی و روزی که گذشت بنویسم، اما به جاش چون تو رو داشتم که درباره همه چی باهات حرف بزنم و اینهمه ساعت باهام حرف زدی، فقط تو جلوترینی! ممنون که بهم توضیح میدی یه چیزایی رو، و باعث میشی حس کنم اونقدر مهمم که نخوای ناراحت بشم یه وقتی از چیزی! که حتی توضیح میدی چرا بهم نمیگی جانم! نمیدونم، دوست داشتنی ترین آدم زندگیمی این دوره از زندگیم!

+ شیرین ترین قسمت عروسی امشب، اونجایی بود که رفتم عکس تکی بگیرم و یهو دیدم دوماد جذابمون خیلی جدی دید و اومد بالا و سریع اومد پیشم تا عکس دوتایی شه! و بعد یهو برادرشم تو کسری از ثانیه ببینه و در حین ریختن برگ من خودشو با دو تر برسونه اونورم تا عکس سه تایی بگیریم! با مننننن که هیچ نسبتی ندارم و اینقدر براشون عزیز شدم :) که هیچ هیچ عکسی رو اینجوری با این شوق نرفتن بپرن بگیرن! حس شیرینی نیست خب؟! :) 

+ حس شیرین ترش اینکه دخترک کله تهیونگی قشنگم منو آماده کرده بود ! موهامو بابلیس کرد و بهم رژ تیره داد و چوکر و اون فیش نتی که باهم خریده بودیم و اون گفتش :)) من واقعا نداشتمش چه میکردم؟ و مامان بهتر از بهارش که وقتی دست دخترم سوخته بود، اومد و بقیه موهامو فر کرد و برام تافت زد خیلی کم ^^ 

+ بعدش اینکه تو ازم ذوق میکنی و بهم میگی فندق، خب من ذوق نکنم؟ ^_____^

+ زندگی خیلی قشنگ شده برام :) شکر خدا خب ^^


212

میدونید؟ وقتی مهربونیای دخترک کله تهیونگی رو می بینم به خودم میگم پس بهترین دوست این شکلیه :) من معنی خواهر داشتن رو نمیدونم واقعیتش، اما اگر خواهر داشتن، یعنی داشتن کسی عین اون، خب من یه خواهر دارم و این بهم دلگرمی بزرگی میده :) 


220

این خیلی کمیابه، حداقل تو زندگی من؛ که واقعیت رو بیشتر از مجازی دوست داشته باشم. که دوست دارم کسی که دوستش دارم ساعت 4 عصر زنگ بزنه و من با صدای قشنگ اون بیدار شم تا بهم بگه حاضر شو یک ساعت دیگه فلانجا میبینمت. بعد من از هول ندونم چطور تند تند حاضر شم و برم تا فقط بگیرمش به بغلم :) یا اصلا با کلی خواهش پا بذاره رو همه قوانینش و پیش من بخوابه. میفهمی؟! من اینقدر نازش کنم تا خوابش ببره :) که دلم براش یه ذره شه و تمام خرج این دلتنگی یکم خرد کردن غرور باشه و خواهش که چند شنبه میتونی بیای بریم بیرون؟ و بعد سر اون شنبه، وقتی میبینمش، دلم نخواد دستشو ول کنم حتی. کاش با من تنها بود اما. نمیدونم، اینا از قشنگ ترین روزای عمرمن و من دلم برای دیدنت تاب نداره جیمینا هیونگ. 


219

من نمیدونم چرا، همیشه میرم دنبال علاقه ای که خودم میخوامش، نه علاقه ای که بهم میرسه. دوست دارم انتخاب کنم، نه انتخاب بشم. ترجیح میدم دوست داشته نشم تا دوست نداشته باشم. اینجوری همه چیز راحت تر و قشنگ تره برام. 

با امروز، میشه 12 روز که ندیدمت. برای من اندازه دو تا سه هفته گذشته ولی. اندازه 17 یا 18 روز. یا حتی 19. دوست داشتم که پیش من بودی. تقریبا اکثر شب ها به این فکر میکنم اگه باز یه روز دعوتت کنم، ممکنه بیای؟ 

تو میدونی که بودنت و اومدنت چقدر عین رویا بوده برام! میدونی و این رو گفتی :) آره درست مثل خواب بوده. 

دلم برات تنگ میشه و این دلتنگی بیش از حد نیست. خب چند شب پیش که هر شب باهات حرف زده بودم من رو بدعادت کرده بود و شب دلتنگت میشدم اما خب دلتنگی همیشه دلیل نمیشه که مجبورت کنم وقتت رو برای من بذاری یا اصلا درباره موضوعات بی اهمیت حرف بزنیم. دیگه مثل قبل اصرار برای دیدنت نمیکنم. من نمیدونم آینده چی میشه، شاید هم میدونم و خودم رو به ندونستن میزنم. اما بهرحال، تو برام دوست داشتنی هستی. نوشتن زیاد، به درد نمیخوره. گفتنی ها رو بهت نگفتم؟ گفتم. و دیگه هر چیزی رو که نباید گفت. حتی اگه تو بگی هر چیزی دوست دارم میتونم بگم، اما من تا الآن هم خیلی خودخواه بودم نه؟ 

باید این پست برای تو باشه. من پیش تو احساس امنیت عجیبی دارم. این احساس رو پیش هیچکس ندارم شاید. تو، روحم رو و احساسات تعریف نشده م رو دیدی و کمترین آزاری بهم نرسوندی. با من مهربون بودی و سعی کردی مواظبم باشی. پس همیشه دوست داشتنی ای برام. نمیدونم، همین ها و چیزای این شکلی. کاش دوشنبه ببینمت. 


218

میدونم که الآن بزرگترین آرزوم اینه که یه روز برم فن ساین و پسرا رو از نزدیک ببینم و بهشون بگم چقدر دوستشون دارم و دستشونو بگیرم و اونوقت به خدا بگم ممنون که منو به بزرگترین آرزوم رسوندی. 

وقتی به وضعیت فکر میکنم و می بینم که کجا دارم زندگی میکنم راستش یهو ناامید میشم ولی خب از خود پسرا یاد گرفتم امید داشته باشم 

من از محبت یونگی و جونگکوک و جیمین، واقعا گریه م میگیره. 

خدایا لطفا و خواهشا به من یکی عین یونگی رو بده. لطفا. 


216

دیشب تمام چسب و پارچه هایی که پیچیده بودم دور شیر دستشویی که دو هفته پیش اون زنه که اومده بود تمیز کنه، شکسته بودش رو باز کردم. و دیدم که اوکی، کاملا جدا شده و الآن باید امروز حتما برم به امید خدا و شیر دستشویی بخرم از نمیدونم کجا :| 

بدتر از اون، چند دقیقه پیش که بلند شدم با چنان درد یهویی و شدیدی از زیر شکمم روبرو شدم که تخت رو گاز میگرفتم و الآن هم همین طور دردش کمتر نشده و نمیدونم چرا آخه و یهو این چه دردیه :/ از طرفی چون ماه های زیادیه که نشدم و برامم مهم نیست که اینجا دارم می نویسم، همش دارم فکر میکنم نکنه درد بدی باشه و کاش زودتر رفته بودم دکتر. ولی خدایا چرا باید دفترچه بیمه م تاریخش از مهر تا حالا گذشته باشه و من نمیدونم کجا باید برم تمدیدش کنم آخه :((( خدایا لطفا این درد زودتر تموم شه. بیش از حد آزار دهنده و غیر قابل تحمله -_- 


215

چند روز پیشا که خونه عروس کوچکمون بودیم و من در افق رفته بودم، اول دختر عکاس وسط عکس عروسی دیدنمون، برگشت منو نگاه کرد و گفت ماه ساکته :)) و اینکه حواسش بهم بود قشنگ بود برام! بعد وقتی ظرف میشستیم باهاش یکم حرف زدم و گفتم که چرا! 

بعد که نشسته بودم کنار عروس کوچک و لپ تاپ آورد تا باهم دوتایی عکس انتحاب کنیم، بهم گفت خوبی؟ اوکی ای؟ چرا یهو اینجوری شدی؟ گفتم آره، چیزی نیست :) بعد بهت میگم. و باز این بهم حس خوب داد که منو می بینه. 

امروز ظهر که پیش هم بیدار شدیم، با صدای تربچه، تربچه گفتنش صدام کرد! بعد بهم گفت پنبه! تو پنبه ای! میخوام از این به بعد به جای تربچه بهت بگم پنبه ^^ 

اینا قشنگیای زندگیمه. دوست دارم تا همیشه کنار دوستام باشم. و هیچ از فامیل ننویسم. هیچ هیچ 


214

روز قبل عروسی با دخترک رفتیم بازار و کافه و این خیلی خوب بود :) بارون هم میومد. 

روز عروسی رو نوشتم. 

فرداش ساعت 2 و نیم ماهی زنگ زد تا بریم بیرون و ناهار بخوریم و من پل دیدمش و پیاده رفتیم تا پارک و باغ و ناپولی ای من نخواستم و اسنپ تا امیر ^^ برگر و پاستای جذاب خوردیم ساعت 5 و پیاده تا جاییکه همیشه جیمینا ازمون جدا میشه بعد با تاکسی تا سعدی و منتظر دخترک موندن و ماهی قاب گرفتن و برگشتن به خونه من و من خونه جمع کنم و دخترک بیاد و چرت و پرت بخوریم و the fall ببینیم و بخوابیم.

صبح با صدای آروم دخترک بیدار شم و سر ظهر برن و من ناهار بخورم و بخوابم تا با زنگ تلفن ماهی بیدار شم و دوش بگیرم و برم تا پل تا دخترک رو ببینم و باهم بریم خونه عروس سبزمون :)) رفتن دنبال ماهی و امیلی گمشده و عکاس سرما خورده رسیده و بیتز رو دیدن با گلدون :) یکم خیلی کم رقصیدن و عکس عروسی دیدن و من افق رفتن و شام خوردن و امیلی با من برگشتن خونه و ماهی و دخترک رو پیاده کردن سر راه. و شب با امیلی a single man مزخرف رو دیدن :/

ظهر امروز با امیلی بیدار شدن و پازل بسته و از نجم ناهار سرد با چیپس و آبمیوه خریدن و اسکن نگاتیو هاش و ماهی و عروس رو دیدن و پاساژ اگزجره ها رفتن و رژیم خریدن امیلی و اگزجره ها رو مسخره کردن و پول گرفتن از بانک و صدف رفتن تا عروس وسایل خونه بخره و امیلی که برمیگرده و من و ماهی و عروس میریم تا سر میدون جدا شیم و من و عروس فرم پر کردن برای کار و بعد سر زدیم به آرامستان. 

شب پیش من موندنش و کیک خیس کاکائویی خریدن و چرت و پرت و سوئینی تاد دیدن و خوابیدن اون و بیدار شدنش و حرف زدن و خوابیدن! 

+ گفته بودم پیام دادنم بهت حس شکستن غرورم رو میده و تو خیلی خواستی که نه جان من. اما امروز باز اینو حس کردم. نمیدونم حتما تو دلتنگ نمیشی ولی اگر اشتباه میکنم بهم بگو. من علم غیب ندارم. باور کن. با من حرف بزن پس. دلت تنگ شه برام. بهم این حس رو نده که برات مهم نیست دارم میرم با من باش لطفا با من باش 


232

اطلاعات کارتم رو اشتباه وارد کردم و پذیرنده ی احمقانه قبول کرد و نمیدونم چرا :| ی؟ فردا میرم رمز دوم کارتمو عوض میکنم :| 

+ بهش میگم من باختم. خیلی کمی. کاش تو دست و پا بودی که ازت زده شم. میگه اصلا وجود ندارم :))) . میگم وقتیم که هستی من عاکوارد دو عالمم. میگه وقتی هستم تو انگار نیستی. اصلا تو یه عالم دیگه ای همش. حرفم نمیزنی. قبلنا حداقل چارتا کلمه میگفتی :)) . 

+ درسته. من همینقدر عاکواردم. ولی با تمام وجودم میخوام پیشم باشی 


229

گاهی فکر میکنم که حقیقتا یه دختر بچه لوس و حساسم که تا بهش کم توجهی میکنن ناراحت میشه و میپیچه تو خودش! اینقدر که هیونگاش لوسش کردن و بهش محبت کردن شاید. 

+ امروز همش این فکر توی سرم میومد که من بخاطر تو اومدم و اگر این ماجرا برعکس بود تو از خونه بیرون میومدی؟ و وقتی میخوام غرق شم که نه نمیومدی، این یادم میاد که همین چند ماه پیش تو به اصرار من اومدی جایی که هیچوقت نرفته بودی. اما باز میخواد این فکر بیاد توی سرم که نکنه بخاطر همه و بقیه اومدی و نه صرفا من؟ میدونی من تمام توجه تو رو میخوام. برای خودم. فقط. اما واقعا تو بخاطر من اومدی؟ اگر نه، چرا قبل از اون و الآن حتی، هیچوقت دیگه جایی نرفتی؟ بگو، بگو که تمام توجهت مال منه. بگو. 


228

به این فکر میکنم که من واقعا عاکوارد دو عالمم در برابر کسی که دوستش دارم و هر قدر سعی میکنم اوکی و عادی باشم کاملا شکست میخورم و نمیدونم چرا خندم میگیره از این موضوع! مثلا الآن که اومدی چرا من باید اینقدر عاکوارد باشم و ساکت شم و این رفتار مسخره دست خودم نباشه و این در حالیه که تو کاملا کاملا کاملا میدونی و حواست به همه رفتارای من هست! نمیدونم که دارم به چی فکر میکنم اینجور وقتا فقط یهو ساکت میشم و خیلی تابلو و مصنوعی میشم. و الآن که دارم Dionysus گوش میکنم به این فکر میکنم که بهتر نیست الآن جای گوش کردن به صدای کساییکه میتونم راحت بهشون عشق بورزم و عشق بگیرم، به صدای کسی گوش کنم که بغل دستم نشسته و من دو هفته ست که صداشو حتی نشنیدم و بی نهایت منتظر این لحظه بودم تو کل این دو هفته؟! بهرحال، فکر میکنم چون خیلی عاکواردم بهتره تظاهر کنم که دارم آهنگ گوش میکنم تا به شما نگاه کنم و لبخند های مضحک بزنم! 


227

اومدنم به اینجا هزارتا خوبی داشت برام. 

یکی از هزارتا این بود که بفهمم کلی آدم دیگه هم مثل من هست و خلاصه همه چیز طبیعیه و این داستانا! 

+ حدس بزن کیه که فقط یکی دو ساعت وقت داره بخوابه تا بعد با صدای هیونگ مورد علاقه ش بیدار شه و بره دیدنش؟! آری، من!


226

این خیلی عجیبه. که با اینکه بی اندازه نمیخوام هیچکس چیزی بدونه چون ممکنه هر فکر اشتباهی رو بکنن یا باعث هزارتا سوتفاهم بشه، در عین حال دلم میخواد که جار بزنم تو فقط مال منی و در حالیکه نیستی اما این یکی از هزارتا خصوصیتیه که با جونگکوک توش مشترکم و حسودم که حتی به دوستامون نزدیک میشی! اما تو هم جیمینایی و متعلق به همه :)) فوقع ما وقع.


225

اوه من اینو همیشه تو لحظه فراموش میکنم و یادم میره بنویسمش! ولی وقتایی که دست کشیده و خوش فرمت رو گرفتم و بخاطر اینکه لحظه ای دلم برات ضعف رفته یا دلتنگت شدم یا هر فکر دیگه ای که تو باعثش بودی، دستت رو آروم یا حتی محکم فشار میدم و تو همون لحظه همین کار رو متقابلا تکرار میکنی و بهم میفهمونی هر چیزی! مثلا تو هم همین طور؟! یا حواست به منه فقط! نمیدونم، تو این کار رو میکنی و باعث میشی من بیشتر دلم برات بره جیمینا هیونگ من :))) 


223

کیلیلیلی بیاید براتون بگم چرا ذوق دارم ^^

فردا بعد از نمیدونم چند ماه میریم دانشگاه :)) حقیقتا دلم برای مقنعه تنگ شده بود :دی

بعدش اینکه من دخترک کله تهیونگی رو جدن گاو کردم این چند روز اینقدر ازش پرسیدم که جیمینای منم میاد؟ یا ازش خبر داره؟ بهرحال اون بست فرندشه و من همیشه کوکی ام :)) پس امشب بسیاااار خودم رو کنترل کردم که ازش نپرسم و برم از خود جذابش بپرسم که جیمینا جیمینا! فردا نمیبینمت؟ با لحنی که ینی اونقدام مشتاق نیستم اروا عمم =) و پرسید که تو میآی دانشگاه؟ و من با اینکه هیچ کاری ندارم اما قطعا بخاطر اون خواهم رفت :)) بعدش گفتم تو کی میخوای بری و گفتم من شاید دیر برم و اونم گفت که هر وقت بیدار شه میره و من از فرصت سواستفاده کردم و گفتم پس هر وقت بیدار شدی به منم زنگ بزن! و گفت شاید 8 و نیم بیدار شه و این اوکیه برام؟ و گفتم که آری آری! بعد پرسیدم که میشه الآن لاس کوچکی زد و وقتی دیدم که میشه گفتم خب این خیلی جذابه که آدم با صدای لطیف تو بیدار شه :))) و خندید :دی 

همین دیگه :) بعد از فاکین دو هفته میبینمش و امیدوارم که عصر با ما بیاد بیشتر باشه. حال منو به هم بزنه اصلا از اینهمه بودنش! ولی خب همیشه غنیمت جنگی به حساب میاد و این رو به خودشم گفتم ! خلاصه که برام آرزو کنید فردا همه چی قشنگ ترین باشه ایشالا ^^ مجددا هم کیلیلیلیلی ^_____^ 


235

بهرحال، شب قبل ساعت 10 و 40 دقیقه من و امیلی بعد از اینکه سر خیابون خونه ی من همدیگه رو دیدیم، تو محوطه دانشگاه بودیم و یک ساعت و نیم بعد راه افتادیم و امیلی خوشحال بود و حرف می زد و خوابش برد و گاهی کیوت غر میزد که گردنم شکست نمیتونم بخوابم آخه این چه صندلی ایه و بعد سرشو میذاشت رو شونم یا تکیه میداد به بازوم و من علیرغم سعی بسیار هیچ نخوابیدم. برای جیمینا نوشتم که شاید هیچوقت نبوسمت ولی همیشه تصورش میکنم! و گفتم دوتا حلقه ای رو انداختم که تو مثلش رو داری و این بهم حس خوب میده که یادت می مونم :)

شام دیر موقعی که من درست کرده بودم خوردیم و الان که می نویسم این رو، کلی افسوس میخورم چرا ظرف غذای اضافه ای که تو خونه بود رو نذاشتم یخچال و نازنین خوراکیم خراب شد :( 

صبح رسیدیم طیران زشت که ازش خوشم نمیاد هیچ. من رنگ آمیزی کردم و امیلی بیدار شد و باز خوابید و من در نهایت بیدارش کردم که از خواب پرید کمی. بعد گفت عه چه رنگ گرفتی :)) بعد باز خوابالو بود و پیاده شدیم و ادیب رو دید از دور و من خوشحال ترین آدم دنیا شدم وقتی تلگرامم رو چک کردم بخاطر پسرامون ^___^

کلی در مترو بودیم و بعد کلی مسیر اشتباهی خیابون رو پیاده رفتیم و بعد امیلی نسکافه گرفت و باز رنگ تر گرفتیم و بعد رفتیم گالری لاله و هنر چاپ دخترم رو دیدیم و کارای ادیب یا استاد رو و خب جذاب بود اکثرا. خوب بودن ینی. بعد رفتیم بیرون و در پارک نشستیم و امیلی زانوی غم گرفت که چرا دوربینش رو پس نمیدن و خواست من به آقای کتاب سعدی زنگ بزنم که خب رد تماس کرد و من گفتم بیا بریم همان برج و سوال کنیم خب. پس اسنپ معلم گرفتیم و تجمع معلم ها رو هم دیدیم. وقتی رسیدیم اون آقا نبود و یکی دیگه شون ما رو یادش بود و خلاصه کلی غر زدیم و بعد کمی تا قسمتی قول دادن و این چیزا. 

در نهایت با مترو رفتیم نمایشگاهی که من هیچ نمیخواستم. کل این سفر بیخود و بی دلیل بود البته. :)) کل کلش! 

ناهاری که امیلی درست کرده بود با چیپس و دلستر در سایه خوردیم و کلی مسیر رفتیم تا نماز خونه پیدا کنیم و من فکر کردم واقعا چقدر خوشحالم که دین خاصی ندارم و این سختی ها رو ندارم. و خب نمیخوام اینجا چیز زیادی بنویسم اما محجبه ها رو دوست ندارم فکر کنم. همین طور که اونا ما رو! بهرحال، امیلی برگشت و نماز خوند و کمی استراحت کردیم که من در آرزوی خواب موندم. و بعد فقط یه ردیف از یه غرفه رو دیدم من و بعد چون من پاور بانک امیلی رو مصرف کرده بودم یک بارش رو، پس گشتیم دنبال جاییکه این لطف رو بکنن و اینقدر داغون بود اوضاع که من موندم در نهایت و با گرگ شدن و زدودن چادری های زشت حال به هم زن موفق شدم بعد از کلی کلی وایسادن، بشینم یه جا :| گوشی من و گوشی امیلی و پاور بانکش تا نصف شارژ شد و گوشی ها کاملا. دوست داشتم مهندس کد نویس و کسی که من رو به یکی از بزرگترین خوشحالی های زندگیم رسوند، ببینم ولی خب دیر پیامم رو دیده بود و من گوشیم خاموش بود و اون هم مریض بود و این یعنی باز هم نشد. یه نفر که سرباز ارتش بود ایستاده بود تا گوشیش شارژ شه و خیلی خیلی زیاد شبیه به پسر نارنج بود :) و من همش بهش نگاه می کردم و چقدر دلم تنگ شد. بعد هم آقای شاعر سرباز رو دیدم که عجیب بود وسط جا به اون شلوغی دیدنش و خب چون همدیگه رو نمیشناسیم من از جام بلند هم نشدم :| اونجا با یه دختر کوچولو دوست شدم که خیلی خوشگل بود و چال و دوتا خال قشنگ داشت و اسم عجیبی که یادم نموند. اون خستگیم رو کم می کرد :) مهربون بود و محبت داشت خیلی ^^ 

امیلی برگشت و ما دیرمون شده بود. بستنی یخی خریدیم و رفتیم و کمی غر و تیکه شنیدیم و بعد من خوابیدم و دو بار بیدار شدم و شام خوردیم و باز خوابیدم و دیر رسیدیم به شهر قشنگم ^^ امیلی زودتر رفت و من و یه دختر ترمولک لوس باهم برگشتیم ساعت 1 و خردی شب و شانس بود که اسنپ وجود داشت و من برگشتم خونه و دوش گرفتم و قبا پوشیدم و به جیمینا پیام دادم که بیداره؟ و گفت آره چی شده؟ و گفتم هیچ. فقط قبل از اینکه بخوابه بهم شب بخیر بگه. تعجب کرد و گفت مطمئنی چیزی نشده؟ گفتم آره فقط عادت کردم هر شب باهات حرف بزنم و نمیخوام حرف بزنم. فقط میخوام آخرین جمله ای که قبل خواب مرور میکنم جمله تو باشه و لبخند زد و بهم گفت کودک و گفت باشه :)) و ساعت 3 برام نوشت که شب بخیر بچه و من جواب دادم. 

کانال ها رو کمی چک کردم و حالا میخوام بخوابم. شرح روز نویسی مثن. 


234

اینقدر براتون خوشحالم 

اینقدر این عشق برای شما پسرامون بی تی اس، زیاده که حد و مرز نداره 

روز من قشنگ شد چون شماها جایزه ها رو بردین

چون منم تلاش کرده بودم شما رو خوشحال کنم، همین طور که شما همیشه ما رو خوشحال می کنید و نور امید تمام روح ما هستین :))


233

دیروز من نتونستم که بغلش کنم و بدون بغل کردنش رفتیم. یکم خرید کردیم و بعد من و دخترک و امیلی رفتیم خونه دخترک. ناهار لوبیاپلو خوشمزه خوردیم و بعد وقتی فیلم می دیدیم پرتقالی که دخترک پوست گرفت! و من که وسط فیلم شدیدا خوابم میومد و دلم بغل اونو میخواست. بعد وقتی امیلی اگزجره بود و گفت تنهایی میره دنبال چاپ نگاتیوش، خواستم برم باهاش تا حس بدش کم شه. رفتیم از تو بازار و میونبر و بعد رفتیم و طالبی بستنی خرید اون جوجه و من یه قاشق خوردم چون شیرینی دلم رو می زنه. بعد با بی آر تی رفتیم تا سر خیابون خونه دخترک اینا و من برخلاف تمام خجالتم برای بد خوابیدنم، رفتم چون امیلی گفت و دخترک و مامانش اصرار کرده بودن حتما برگردم و خب من دلم میومد تنها باشم وقتی اونجا بود؟ :( پس تو کوچه ها گم شدیم یکم و وقتی برگشتیم اونا براشون مهمون میومد و ما رفتیم تو اتاق و چیپس خوردیم و حرف زدیم و امیلی کمی خوابید و من با جیمینا حرف می زدم. و 12 و نیم شب دلمه بی نهایت خوشمزه مامان دخترک مربان رو خوردیم چهارتایی و تیکه هایی از ساندویچ خوشمزه :( و تا دو و نیم حرف زدیم و طالبی خوردیم و بعد رفتیم که بخوابیم. به سختی جا شدیم در اتاق و جز عنیدا موضوع خاصی برای حرف ندآشتیم و خوابیدیم. من 12 و نیم بیدار شدم. هممون. مامان دخترک صدامون کرد :)) چقدر من عاشق ایشونم آخه ^^ شب قبل خواب حتما بوس شب بخیر به مو های ما میزنه و هر روز بغل و محبت ^^ چه کنم من خب؟

بعد یکم برگشتیم و امیلی کتاب میخوند و دخترک کار میکرد و من باز یکی دو ساعت خوابیدم و بیدارم کردن که بریم ناهار :)) وای ناهار لذیذ زیبا :( مرغ جذاب و سیب زمینی های زیبا و سالاد و پلو ها :( ماست حتی :( حتی طالبی کمی بعدتر :(

بعد رفتیم در اتاق باز و با گوشی کار کردیم و کمی ران بی تی اس دیدیم و امیلی از اونجا به بعد کم کم اگزجره ترین شد. مامان دخترک ما رو بوس کرد و بغل کرد و رفت کلاس هنر و ما موندیم و آرایش کردیم که بریم بیرون سه تایی و اصرار من که سعی میکردم تابلو نباشم تا جیمینا هم بیاد :( و از بابای دخترک خدافظی کردیم رفتیم. و خب فقط من و دخترک اوکی بودیم. دوتایی حرف می زدیم و فضا سنگین بود. نمیدونم چرا ناراحت بود امیلی بهرحال تقریبا با حالتی که من و دخترک دنبالش میدوئیدیم رسیدیم به جاییکه نگاتیو داده بود و تحویل گرفت و باز ساکت موند و رفتیم آب هویج بستنی و طالبی خوردیم و اون باز کتاب خوند و من و دخترک حرف زدیم و جیمینا که گفته بود میاد :) پس رفتیم تا امیلی نگاتیواشو اسکن بگیره و بعد جولو کلانتری!! جیمینایی که با ژست لعنتی همیشگیش ایستاده بود رو دیدیم و من برای بغلش مردم من و امیلی جلو تر می رفتیم و ویمین پشت سر ما که درباره من حرف میزدن که دیروز گاو شده بودم از اون فیلم و حس جذابیه وقتی دربارت حرف میزنن :)) آه، بهرحال امیلی رفت. 

میتونستم تظاهر کنم نمیخوام کنار جیمینا راه برم؟ خیر. رفتیم تا پژواک تا دخترک عکساشو پرینت کنه و هر دوشون برام گات تعریف میکردن که من همش خیره میشدم به دندونای خرگوشی جیمینا و نمیشنیدم دیگه چون کنارم نشسته بود و نزدیک بهم. پس از اونجا کمی بعد رفتیم. رفتیم پیش خاله چایی خوردیم و آهنگ زشت عهد بستم می نخورم زشت ترین سه یا پنج بار پلی شد و ما خندیدیم و گاو شدیم و استکان من و جیمینا دسته های مجنتا داشت و اون یکی سبز بود. بعد چون جیمینا جای سقف دار میخواست رفتیم تینوش غیراگزجره. میز سه تایی. من و دخترک روبروی هم و جیمینا سمت راست من. توی یک نیم دایره. باز از فیلم حرف زدن. و از ایژین ها :)) جیمینای قشنگم پر از غر زدن بود. کیوت شده بود. برام تعریف میکرد و من سعی میکردم خوب گوش کنم اگر لب ها و دندونای خرگوشیش میذاشت! غذای زشت با سبزی و نون سنگک خوردیم و جیمینا شیک شکلات عز عالویز. وقتی دخترک چند دقیقه نبود ما کمی آکوارد بودیم. و نه و نیم شب از اونجا رفتیم بیرون و من مقاومت کردم که دیرتر میخوام برم خونه تا فقط چند دقیقه بیشتر و تنها با جیمینای خودم باشم. دستشو گرفتم پس. مثل وقتی داشتیم میرفتیم تینوش و اون وسط بود و دست هر دومون رو گرفت. رفتیم تا پژواک و فلش جا مونده ی دخترک رو پس گرفتیم و بعد خواست که بره و من بهش گفتم لطفا چند دقیقه دیگه برو :( پرسید ساعت چنده و گفتم پنج دقیقه به 10. نبود. 2 دقیقه بود! پس فوری گفت اوکیه باشه و رفتیم سعدی رو گشتیم و من انگشتری رو خریدم که اون گفت مثلشو داره و این دومین انگشترم شد که عین مال اونه. پس با من موند بازم و لباس های خنده دار دیدیم و اسم کتابی که دسته ی گل بود و باعث میشد عزیز من بخنده :) رفتیم تو ظرف فروشی تا بیشتر پیش من بمونه و از قاشق رنگی خوشش اومده بود و من گفتم میخوام برات یه چیزی بگیرم و یهو دام شد و از دستم گرفت و گفت بذار سرجاش :)) بعد رفتیم پایین تر کلی و باز برگشتیم و در نهایت وقتی دست میکرد تو موهاش، چندتا تار موهاشو که مونده بود وسط، گذاشتم یه سمت و گفتم که موهاش چند ساعت پیش چه شکلی شده بوده و میخندید و یه انگشتمو کشیدم روی پیشونیش جای رد موهاش! کلی بغلش کردم و رفت. بیست دقیقه گذشته بود همش. انگار دو دقیقه بود. 

یک ربع پیاده رفتیم تا جای تاکسی ها و بعد برگشتم خونه بعد از دو روز. 

چون امروز اول می شد خواستم با من بیاد بیرون. تنها. فردا. که گفت نه. و من یهو اونقدر حس کردم غرورم له شده که مغزمو از دست دادم. چون گفته بود امروز وقتی کافه بودیم آکوارد شده بود از تنهاییمون. و شروع کردم که دیگه سعی میکنم هیچوقت باهات تنها نشم و تموم میکنم این مسخره بازی رو و امیدوارم وقتی رفتم همه ی اینا رو فراموش کنی و بابت همه چیز معذرت میخوام. امشب فهمیدم استعداد عجیبی تو گاو کردن ملت دارم :)) البته اون اولی نبود اما بهرحال! یهو شدیدا شدیدا عصبانی شد. عصبانی تر از این؟ ندیده بودم ازش! گفت نمیشه باهات حرف زد. کاش امروز نیومده بودم. توقع نداشتم بعد از تمام این مدت این حرفا رو بزنی. خودت میدونی. و دلش طاقت نیاورد و گفت بازم. کلی. که یه بار دیگه بگی معذرت میخوای، یا هر چرند دیگه ای که داری می نویسی و باهاش خودت رو اذیت میکنی، بنویسی، تلگرام رو میبندم کلا. و کلی جمله ی دیگه. و در نهایت گفت این اولین باره منو عصبی میکنی. اما من دقیقا به همین ری اکشن تند احتیاج داشتم. مزخرف بود که همیشه با آرامش سعی میکرد قانعم کنه. یا توضیح زیادی نمیداد. یا حتی توضیح میداد که خودش کج و کوله س! من میخواستم ببینم ناخودآگاه که کجام اصلا. که باشه ما تو رابطه نمیریم اما بگو بود و نبودم مهمه. گفت چون میگم فردا نمیام باید اینجوری کنی که دیگه هیچوقت باهات تنها نمیشم؟ چون میگم آکوارد شدم باید بگی منو فراموش کن؟ چرا امشب اینقدر گاو شدی! و کلی دعوای دیگه که من دوستشون داشتم. من میخواستم ببینم که بی تفاوت نیست بهم. دیدنش اصلا سخت نبود و نیست اما من بیشتر میخواستم. همینکه حواسش همیشه بهم هست. همیشه. که انگار افسردگی گرفتم ! ساکت شدم. کم حرف شدم. امروز یکم از روز قبل بهتر بودم ولی هنوز نه کاملا! و تمام توجه های قشنگ این شکلی. اما من که خواسته بودم اول می با من باشه و توضیح داده بودم و گفته بود نه، برام سنگین بود. بچه شده بودم. خب من واقعا ازش کوچیکترم. من مکنه شم. خودش همیشه صدام میکنه بچه :) و من کیو عین اون پیدا کنم که خودش منو آروم کنه؟ که باعث شه بخندم که بگم بهم محبت کن و مثل هیچکس دیگه ای نباشه و بگه محبت کلامیم نمیاد و تو موودش نیستم ولی مهربونم! بعد بذاره هر چی تو دلمه بهش بگم باز. هر حسی دارم. هر چیزی. اذیتم نکنه هیچوقت. و دستم رو ول نکنه نمیدونم. کاش هیچوقت ازش جدا نشم ازش قول گرفتم دفعه بعد که من دعوتشون کنم بازم بیاد. و زودتر از همه. و برام غذا هم درست کنه یه بار. ازش پرسیدم دفعه پیش بهم بگو بخاطر من اومدی یا بخاطر بقیه؟ حتی یکم، بگو بخاطر من بود. گفت تو بهم زنگ زدی و خواستی و اصرار کردی بیام. پس بخاطر تو اومدم و فکر میکردم این واضحه. گفتم واضح بود. :) 

اصلا هیج کاری هم نکنه برام، هیچ توجهی، همین که بخاطر من قانونشو زیر پا گذاشت و اومد اینجا، برام کافیه. نمیدونم دیگه چقدر ازش بنویسم که دلم خالی شه. اما اون مهم ترین فرد قلب و ذهنمه الآن. و نمیتونم ازش خلاص شم. حتی اگر صورت قشنگ و صاف و پوست خوش رنگش از استرس یهو کلی جوش بزنه، بازم قشنگه. وقتی هم دیشب و هم امشب بهش گفتم موهاتو دوباره کره ای کوتاه کن و گفت باشه :) نمیدونم، همه چیز درباره اون قشنگه و اون جیمینای منه ♡


244

از صبحونه و چیزاییکه به عنوان صبونه میشه خورد متنفرم و همچنین از شیرینی جات. هر چیز شیرینی. از چایی هم خوشم نمیاد. و اصلا و ابدا دوست ندارم برم خرید و بازار. لطفا ولم کنید و من رو بازار نیارید. چه بد که خودم چون میزبانم باید با پای خودم بیام بازار و ساعت ها منگل شم. همچنین از تخم مرغ متنفرم و بعد از تنفر، معدم رو به شدت اذیت میکنه. و مورنینگ سیکنس دارم. یعنی که هر صبح لعنتی ای که بیدار میشم دچار حالت تهوعم. همیشه صبح ها دچار این مزخرفم. و الآن که ساعت 2 ظهره هنوز مبتلائم و صبرم داره کم و کمتر میشه و هی کم اخلاق تر میشم. 


243

ایضا دلم میخواد بخوابم. خیلی زیاد. و دلم درد میکنه :/ و جان؟ بله دارم غر میزنم چون دو فاکتور کم خوابی و گرم بودن هوا باعث بداخلاقی من میشه. بخوام تمیز تر و رک تر بگم، بله من یک موجود وحشی و اجتماع گریزم. و زندگی اجتماعی رو دوست ندارم مگر با یکی دو سه تا از دوستای عاکواردتر از خودم و یا نهایتا زوج تازه ازدواج کرده و مربان. اون هم در بهترین حالت یک الی دو روز. باور بفرمایید که روز سوم میخوام فرار کنم و پلاکارد بگیرم که لیو می د فاک علون :| 


242

دلم بیرون بودن با اعضای انجمن عارمیون کوچکمون رو میخواد :( دلم میخواد دخترکم رو خیلی طولانی بغل کنم ولی چون کوچکه دلم نمیایه محکم بغلش کنم یا فشارش بدم :( و همچنین دلم میخواد که جیمینای لعنتی رو ببینم و صورت لعنتی ترش رو قاب کنم و زیاد و محکم ببوسمش -_- نقطح.


240

امروز بابای هنرمند قشنگم بهم زنگ زد و منو از دلتنگی درآورد کمی. و خوشحالم خودش زنگ زد وگرنه من جرات نداشتم :)) با صداش حالم رو خوب کرد. و من بی پروا قربون صدقه ش می رفتم! خب امید به زندگی ای بابا جانم وقتی به فکرمی و بهم زنگ می زنی :* 


239

امروز همش از عمو حرف زدیم با عمه ها. چقدر دلم براش تنگ شد. چقدر زیاد. تا امروز شاید زن عمو رو بابت همه تهمت هاش به خودم بخشیده بودم. ولی از این یکی نمیتونم بگذرم و همیشه دلم رو میسوزونه که وقتی عمو هنوز اینقدر حالش بد نشده بود و تابستون میخواسته بهم زنگ بزنه بارها ولی اون گوشی رو از دستش میکشیده و میگفته حق نداری زنگ بزنی! متوجهی؟! متوجهی نمیذاشته؟ و تصور اینکه چقدر منتظر من بوده تا لحظه مرگش چقدر دلش میخواسته و امید داشته من از یه راهی خودم رو بهش برسونم و چرا اون لعنتی نذاشت؟ من بخاطر خودم نه، بخاطر دل عموم دیگه هرگز نمیبخشمش. وقتی امروز رفتیم سر خاک، از تصور این منتظر من بودنش از اینکه میخواسته بهم زنگ بزنه گریه کردم. کلی. انگار تازه تر از چهل و خردی روزه. دلتنگش شدم و مدام صداشو چهره ماهشو چشماشو و خنده هاشو می دیدم. عکس روی قبرش با آدم حرف میزنه و من تنها کسی نیستم که این رو میگه. امروز خیلی ازش حرف زدیم و من سنگین شدم. امروز دوتا گل خریدیم براش. امروز وقتی می رفتم پیشش با خنده و دسته گل قرمز وقتی جلوتر از عمه ها می رفتم، بهش پشت هم گفتم سلام عمو سلام سلام :) بعد گفتم دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده و بغضم گرفت و خب درسته که مرگ حقه ولی اینکه کسی زجر کش بشه و اینقدر مظلوم و معصوم باشه، همیشه دردناکه. کاش بیاد به خوابم یه بار کاش! دلم برای بوسیدن صورت ماهش تنگ شده 


237

میدونی بابا جانم؟ صداتو می شنیدم از پشت گوشی که پشت هم میگفتی بگو چرا نمیای پیش ما؟ بگو امشب بیاد خونه ما. بگو یه وقتی بیا شب هم بمون. بگو امشب بیا شب هم بمون. و کلی جمله های این شکلی دیگه که خب باید بگم من هم خیلی خیلی دلم برات تنگه و دیروز خیلی بهت فکر میکردم تا برادرت رو دیدم :)) تو همیشه برای من دوست داشتنی هستی و باقی می مونی عزیز دلم. حساب تو از اون سواست و خودت میدونی و این دو طرفه ست :) میبینمت حتما و به زودی :*


236

دیشب رو تا صبح نخوابیدم طبق معمول و خب وقتی هم تصمیم به خواب گرفتم از استرس اینکه عمه هام برسن و من هنوز جاروبرقی نکشیده باشم و یا کمی خونه هنوز به هم ریخته باشه یا برای صبحونه چیکار کنم، خوابم نمی برد و تصمیم گرفتم بلند شم و بیش از این خود را نجس نکنم :( بهرحال 6 و نیم بود و یادم نیست چه کارایی انجام دادم اما یکم بعد که 7 شد جارو کشیدم و بعد یهو چشمم به عدس خورد و برای اولین بار تو زندگیم عدسی درست کردم :| و بعد زنگ زدم به عمه پوران و گفت نزدیک ترمینالن پس من سریع تر کارامو انجام دادم و در نهایت رسیدن. عدسی بی نمکم خوشمزه بود بخدا :( و ممنون که عمه پروین نون آورده بود ^^ پس از تی بگ ممنون تر و پنیر و حلوا شکری -_- صبحونه م همین بود :( بعد گفتم که برن استراحت کنن و الآن من در حالیکه از خواب رو به غش کردنم و سر گیجه دارم باید برم روغن بخرم تا پلو درست کنم و مرغ هایی که یک ساعت پیش درست کردم و منتظرم بپزن. دوست دارم که بخوابم ولی خب :( 


247

خوشحالم که تصمیم گرفتم چند ماه پیش از بلاگفای مزخرف و منسوخ که پر از آدم های خاله زنک و حال به هم زن بود بیام بیرون و حالا اینجا با آرامش بنویسم هر چیزی رو که دوست دارم و کسی هم کاری بهم نداشته باشه و تو خصوصی ترین مسئله زندگیم دخالت نمیکنه. 


246

دیشب که همسایه پایینیم دعوا میکردن فکر کردم ازدواج نکردن چقدر راحت و خوبه. گرچه همه میگن این نظر الآنته و بعدن عوض میشه. در حال حاضر تمام متاهل ها از نظرم چندش دیده میشن -_- 

فردا احتمال خیلی زیاد بعد از کلی روز که نمیدونم چقدر شده، دخترکم رو می بینم. دلم براش تنگ شده حقیقتن. 

بعد از ماه ها! شیش شاید، شدم و الآن بیشتر از 24 ساعته که دلم درد میکنه و همش به این فکر میکنم چطور همه دخترا هر ماه این موضوع رو تحمل میکنن و خب چرا اصلا باید این اتفاق بیفته. شدنش یه درد و نشدنش کلی دیگه! 

تلویزیونم رو خودم درست کردم. مثل تمام چیزای دیگه که خودم درست کردم. لوله های زیر سینک ظرفشویی و شیر آب دستشویی و چیزهای این شکلی. دیروز که عمه زنگ زده بود میگه دیشب تنها بودی؟ میگم آره من که نمیترسم خب ^^ میگه میدونم ماشالا خودت شیرزنی :))) حالا بهرحال اینکه من قدرتمند دیده بشم و نه ضعیفه ی متوسل به مرد، بهم حس خوبی میده. بخش بایسکشوال وجودم باعث میشه گاهی مردستیز و گاهی زن ستیز بشم و هیچ دست خودم نیست این موضوع. 

بزرگترین آرزوم در حال حاضر، اینه که یه روز من و دخترک و جیمینا باهم بریم کنسرت بی تی اس و یوفوریای من و سرندیپیتی و سینگولاریتی اونا رو ببینیم و بشنویم و ما خوشحال ترین و هیجان زده ترین و به آرزو رسیده ترین ها باشیم و بشیم! بهرحال، من واقعا عاشق جونگکوکم. 


245

من باز از تو پرسیدم از ماهی! گفت تو خیلی آسیب پذیری. من نباید اذیتت کنم جیمینای قشنگم. ببخشید که خیلی اذیتت میکنم :( 

امشب ماهی داشت از شاعر میگفت. و من فکر کردم تنکس گاد که اون من رو نخواست که باهم دوست شیم :| جدن کی حوصله ی یه بچه رو داشت که متاسفانه دوستشم داری و نمیتونی ازش جدا شی :/ 

امشب بعد از چند روز تنهام :) دوست ندارم تنهایی رو؟ اشتباه میکنی!


261

این خیلی عجیبه که وبلاگم اینقدر بازدید کننده داره! و من هیچ نمیدونم شما کی هستید و شما هم به امید خدا نمیدونید و نمیشناسید من رو! 

بذارید اینجوری بگم براتون؛ من اینقدر جیمینا رو دوست دارم و اینقدر برای من خوبه که حاضرم بخاطرش دیگه هیچکس رو نخوام! باورتون میشه؟ این اولین باره تو زندگیم که من کسی رو میخوام که حس میکنم برام بسه! 

تمام دیشب رو منتظرش بودم. خوابم میومد و کاملا به زور نشسته بودم پای تلویزیون و اینقدر اذیت شده بودم از انتظار که گوشی رو کنار گذاشتم روی دسته مبل و نشستم به تماشا کردن آی فیلم. 1 و نیم یا 40 دقیقه بود که یه تکست رسید و پرسید بیداری؟ من با همون هیجان اولین عشق، گوشی رو نگاه کردم و واقعا به هیچ چیز جز اون فکر نمی کردم. الآن که این رو می نویسم دوست دارم که برگردم و تمام حرفامون رو بخونم. اون فقط "فکر میکنه" که نمیتونه کمک کننده یا حتی معجزه گر باشه. اشتباه میکنه. من هر وقت باهاش حرف می زنم آشفته ام کلافه ام ناراحت و خسته و دلتنگم و اون به من زندگی میبخشه :) آرومم میکنه و گریه هام رو تبدیل به خنده می کنه :) خب اون جیمینای منه! و امشب برای اولین بار اینجوری صداش کردم! اون ازم میخواد هر چیزی که توی دلم هست و دوست دارم بگم رو بگم. هر چیزی که هست. اصرار نمی کنه اما هرگز بخاطر هیچ ابراز علاقه م، بهم سر سوزنی حس بد نمیده. نمیذاره حتی یکم احساس کنم با گفتن این حرفا، غرورم جریحه دار شده. نمیذاره خجالت بکشم حتی اگر حرف خجالت آوری زده باشم. خدایا اون واقعا یه فرشته خوش قلبه. اون واقعا جیمینای منه! تمام حرف هاشو دوست دارم. تمام محبت های ساده ش رو. تمام وقتایی که میدونه من برای اون لوس و حسودم و این رو بامزه میدونه! برای وقتایی که نمیذاره حس کنم اگر جور دیگه ای بودم من رو بیشتر دوست داشت و به جاش میگه تو همین طوری که هستی عالی ای. تو اینجوری ماهی. اگر یه جور دیگه بودی دیگه کودک نبودی! ماه نبودی! شاید به دل من نمی نشستی. شاید من دلم نمیخواست باهات حرف بزنم! پس تو همین جوری خوبی :) میتونم بهش بگم حتی که چقدر دوست دارم بیبی باشه! بیبی من! بگم دوست دارم توی بغلم بگیرمش و اون اصلنم کلی از من قد بلند تر نیست و توی بغلم جا میشه :)) بگم که دندونای خرگوشیش چقدر بانمکن و چقدر دل من رو میبرن! اصلا من از دلتنگیش یهو گریه کنم و خودش بدون کلمه های اضافی منو آروم کنه و بخندونه. چطور بگم براتون، اون برای من خود معنای عشقه ازش میخوام همیشه باشه و میگه هست و هر قدر بخوام میتونه همیشه آرومم کنه. میخوام همیشه تو زندگیم باشه و میدونم که اون کلمه ای حرف بیخود و قول الکی نمیده. بهش میگم که اون فقط جیمینای منه فقط من! نمیدونم دلم میخواد این عشق تموم نشه. حتی اگر من گاهی و خیلی کم، گریه کنم از خاطر کم دیدنش خاطر دلتنگی برای صداش حتی. اما اون مال منه و من براش فرق میکنم چون واقعا فرق میکنم. و همه اینا باعث میشن من خوشحال تر از روز قبلم باشم کاش این خوشی هرگز تموم نشه کاش همیشه تو بغلم بمونه 


259

اینو نوشتم؟ نمیدونم، اما جیمینای عزیز و قشنگم از آخرین باری که دیدمت داره بیشتر از یک هفته میگذره و دل من خیلی برات تنگ شده. احتیاج دارم که ببینمت. و دستات رو بگیرم. و بغلت کنم. و ببوسمت. هوا سرده کمی و من دلم میخواست تو دقیقا کنارم نشسته بودی روی همین مبل و من سرم روی شونه ت بود دقیقا مثل همون شب و دستات رو گرفته بودم و نمیدونم. حرف می زدی برام و من مثل آخرین باری که دیدمت زل میزدم به دندونای قشنگ خرگوشیت وقتی لب هات خشک میشد و لب تر می کردی! و حرف ها و کلماتت رو ده تا در میون میشنیدم و اینقدر از تو پر می شدم که جایی برای دلتنگی دیگه توی دلم نبود. همین. 


258

دیشب بعد از اذون با دخترک رفتیم بیرون. در واقع قرار بود که بیاد پیش من اما چریکی زنگ زده بود که اینجاست و خواسته بود ببینتش و اونم گفته بود که میخواد بیاد پیش من و به من هم بگه که بیام و پس منم رفتم. گوشی چریکی خاموش شده بود و من و دخترک با چهار تا چشم نصفه نیمه و ضعیف دنبال یه آدم که نازنین موهاشو زده میگشتیم که نزدیک دکه چایی خاله دیدیمش و بغلش کردیم و خواست که بریم کافه صورتی و نارنجی و زرد. گفت دلش برامون تنگ شده بود. و این اولین بار بود که من اونو بیرون می دیدم. بهرحال رفتیم به کافه ای که من دوست نداشتم چندان که بریم. و خب فقط یه نفره که روی دستش خال داره و من که از لحظه وارد شدن باترفلای بودم، سعی کردم خوب باشم. عادی سلام کردیم و دست دادیم و پرسید تو خوبی؟ و من نگاهم رو می یدم. بهرحال ما سه نفر نشستیم روی مبل و حرف زدیم و پرتقال و فرانسه خوردیم و هوا خوب بود و من دوست داشتم همه چیز رو. به شاعری که تا چند ماه قبل عاشقش بودم نگاه نمی کردم. به جز چند دقیقه ای که جز صدای شعر خوندن اون چیزی رو نمی شنیدم. به این فکر میکردم حتما بخاطر من اون نمیاد پیش دوستاش بشینه و این حس زیاد خوب نبود اما خب سعی کردم بهش دامن نزنم تا حال خودم خوب بمونه. ما تا دوازده و ربع نشسته بودیم و بعد خداحافظی کردیم. شاعر رو بغل کردم و در عین حال نگاش نمی کردم. میخواستم عادی باشم اما شاید نبودم. مهم هم نبود. فکر میکنم البته که دیگه واقعا مهم نیست چون کار ما از این حرف ها گذشته. 

من و دخترک قشنگ اومدیم خونه و حموم رفتیم چون بوی سگ سیگار گرفته بودیم و من بعد از 24 ساعت یکم غذا خوردم و بعد جا انداختیم و ران بی تی اس دیدیم و ویدیوهای اجرا و جی سی اف گلدن مکنه دوست داشتنی ^^ بعد حرف زدیم و من از جیمینا گفتم باز و کنترل کردن خودم سخته. صبح بود که خوابیدیم. شیش یا من حتی هفت. و 12 و نیم بیدار شدیم و دخترک شاید زودتر. دیر ناهار خوردیم و بعد باز ران دیدیم و انیمه و وقتی دخترک میخواست که بره مامان بهتر از برگ گل ش زنگ زد و گفت بذار بارون که آروم شد برگرد و ماه رو هم با خودت بیار اگه میترسه. و یکم بعدش رعد و برق خیلی ترسناکی زد و برق رفت و اونقدر شدید بود این صدا که ما بی اراده همدیگه رو بغل کردیم و این کیوت بود :)) بهرحال، یک ساعت بعد که بارون کم شد، رفت و من تو دلتنگی برگشتم. به جیمینا پیام دادم که بعدا باهاش حرف بزنم هر وقت که وقت داشت و حوصله و کار نداشت. و حالا منتظرم. دلم براش خیلی بیشتر از خیلی دلتنگ شده و فکر کنم دارم آکوارد میشم باز. 

انجام ندادن پایان نامه خیلی منو نگران و مضطرب کرده. کاش کار کنم. خجالت میکشم از خودم و از استاد و همه چی :( 


257

تو هنوزم خواستنی ای. میشه برای دستای سفید مریض استخونیت مرد و صدات هنوز قشنگ و خاصه. چشمات هنوزم مهربون و قشنگه و بغل کردنی ای. هنوزم کمی نسبت بهت باترفلای ام ولی همه چیز تموم شده. نشده؟ نمیدونم دقیقا حسم چیه. شاید اسمش میشه بزرگ شدن و پذیرفتن اینکه تو خب به هزار دلیل نمیخواستی ولی همیشه مهربون بودی. نمیدونم من فقط در این موضوع رو بستم. 

دلم برات تنگ شده ولی. صدای شعر خوندنت با لحن قشنگت از میز کناری میاد و من دلم تنگ شد که برام شعر بخونی و حرف بزنی. اوهوم. این یه جور دلتنگیه که شدن یا نشدنش هیچ دارویی نداره و من اوکی ام. چون راهی جز اوکی بودن وجود نداره. ولی چرا الآن صدای تو رو بلند تر از صدای این دو نفر میشنوم؟


253

شاید فکر کنی که من آدم سنگدلی ام که به راحتی میتونه دل بکنه که خب اجازه بدید بگم که به جز قید به راحتی، بله دل میکنم. چه خوبه که وبلاگ می نویسم تا یه وقتایی برم و بخونم احساسات قدیمم رو. دیده بودید که املی چه جایگاهی برای من داشت نه؟ اما الآن دیگه اون طوری نیست. احساسات خاصی بهش ندارم و برام مهم نیست اگه روزها ازش بی خبر باشم. بعد از تمام اون دراماها، من نوشته بودم که بود و نبودم برات فرق نداره؟ پس نبودن رو ترجیح میدم و زمانیکه این جمله رو نوشتم، دقیقا همین کار رو کردم. در این باره به جرات میتونم بنویسم [اون من رو از دست داد]. 

و همون زمان، جیمینا دقیقا کنار من بود. رایت بیساید می. و نوشته بودم که دستش رو انداخت دور شونم. نوشته بودم وقتی توی فکر و ناراحتی از تموم شدن اون رابطه دوستی قشنگ با املی، سرم رو گذاشته بودم روی میز، اون موهامو ناز کرد. نوشته بودم وقتی املی منو ناراحت کرد و نخواست کنارش راه برم، من پله ها رو تنهایی و به سرعت پایین می رفتم تا یهو جیمینا اومد و دستم رو گرفت و متوقفم کرد. میبینی؟ من عاشق کسی میشم که بهم توجه و محبت می کنه. و هر زمان که محبت و توجهش رو ازم قطع کرد، من میرم. شاید ظاهرن باشم، اما در واقع دیگه نیستم. و این اولین بار نبود. زندگی این رو به من یاد داد. 

+ جیمینا هیونگ عزیز ازت ممنونم که من رو نجات دادی. حتی به قیمت تحمل کردن کلی احساسات اگزجره از جانب من.


252

دیروز من و دخترک قشنگم همدیگه رو دیدیم جلوی پازل و کلی ذوق کردیم و دلمون تنگ شده بود چون خیلی وقت بود همو ندیده بودیم. بعد تا ورزشگاه پیاده رفتیم و بعد اسنپ گرفتیم و رفتیم تا آخر دنیا تا دخترک مقوا و ماژیک و جوهر بخره و من بالاخره برای جیمینا یه دفترچه سیاه گرفتم که خب ایده جذابی نیست ولی چیزی نداشتم دیگه بعد از اینهمه مدت. کاش براش اون قاب رو درست کنم. 

بهرحال هوا سرد شد کمی. بعد با کلی معطلی باز با اسنپ رفتیم تا میدون رنگی و قشنگمون و دخترکم از خرگوش فروش و جوجه فروش درباره خوکچه پرسید تا فردا یا آینده بیاد بخره. بعد رفتیم تا بازار و بقیه وسایلی که لازم داشت رو خریدیم از دخمه بالایی که مقوا داشت. بعد رفتیم بیرون از بازار و نشستیم تا اذون بگن و زندان تموم شه و فالوده حاضر نبود و رفتیم پیراشکی های کوچک خریدیم و چایی خوردیم و حرف زدیم و من داشتم وسوسه میشدم تا رازم رو فاش کنم. یه مزخرفاتی هم گفتم که خب امیدوارم عادی به نظر برسه. بعد رفتیم تا نجم و من خرید کردم و بعد چون 9 و نیم بود رفتیم خونه هامون. همین. 


270

پروفایلم رو بدون توجه به حرف بقیه، یه اسکرین شات از ویدیوی اخیر جونگکوک توی توییتر گذاشتم. و میدونید؟ اون محبوب منه. کسیه که با این ویدیوش بهم این حس رو داد که عشقم بهش دو طرفه ست! اگر من از این عشق سرد شدم و فقط یک شب فکر کنار گذاشتنش به سرم زده، اون میفهمه و این ویدیو رو آپ میکنه و من رو به این عشق وصل می کنه باز. مهم نیست که کسی متوجه این حس نشه و درک نشم. من جونگکوک رو دارم. حتی اگر نداشته باشم. 


269

از دیشب تا حالا دلم گرفته. نمیدونم از چی و چرا. اما گریه دارم. از وقتی تو خیابون کنارش راه می رفتم گریه م گرفته بود. دلم میخواست جونگکوک رو داشتم. و الآن باهاش توی ماشین نشسته بودم و آهنگ هایی که اون میذاشت رو گوش می دادیم و من بهش تکیه می زدم و گریه می کردم و همه چی بهتر میشد و آروم میشدم. 

بیخود و بی دلیل سرمو تکیه دادم به پشتی مبل و واسه خودم گریه کردم. همینقدر جونگکوک. :( 


267

امشب ترسیدم. که نکنه از دلم بری. که خودت باعث نشی دوست نداشته باشمت. که اصلا امشب هر چیزی که دوست ترین میداشتم تا بیست و چهار ساعت قبل رو، دیگه از صرافتش افتاده بودم. از صرافت تو از صرافت پسرامون از صرافت تو 

+ فکر پایان نامه آزار دهنده ترینه. 


265

امروزی که تموم شد روز عجیبی بود. 

من جیمینا رو به همه ترجیح دادم و با اون بودم. به جاش اون مواظبم بود و بهم قدرت داد. بغلم کرد و چون بهش گفته بودم دستامو ول نکن، دستامو ول نمی کرد. با من میگفت و می خندید. به حرفام گوش می داد. نمیذاشت گریه کنم. نمیذاشت تو فکر بد غرق شم. نمیدونم دوستش دارم بذارید بیشتر از این چیزی ننویسم 


264

نمیخوام به هیچ چیز و هیچ کس جز تو و پسرامون فکر کنم. 

تو گذشته م تا همین چند ماه پیش نداشتمت. نمی دیدمت. بعدا و آینده هم شاید که نه، احتمال زیاد نخواهم داشتت! الآن هم اصلا شاید نداشته باشمت، ولی همین که هستیم، برای من دوست داشتنیه. تو خواسته ی منی. 


263

تو اون اولین کسی بودی که وقتی اون شب از سر میز بلند شدم و زدم زیر گریه و رفتم لب پنجره بیرون کافه، اومدی دنبالم و بغلم کردی و من سرم رو که فقط تا زیر گردنت می رسید، گم کردم توی بغلت و های های گریه کردم و گریه می کردی و تو کنارم موندی 

+ جدای از دوستی قشنگی من و تو و دخترک، که اون واقعا مراقب هر دومون بود و هست، تو خواستنی ترینی برای من

+ دلم برای بغلت تنگ شده جیمینای من 


279

علاقه مندم که هنوز کمی جیغ بکشم چون حدس بزنید کی تو این دنیا دقیقا همون مشکل و فوبیای منو داره؟؟؟ بله درستههههه جونگکوک T____T جان دادم براش حقیقتا و همانا اون خود خود منهههه :((((( [گریه و فغان و خراشیدن صورت] 

عاخه هیچکس منو درک نمیکنه که ترایپوفوبیا یعنی چی و چقدررررر میتونه حالم رو بد کنه. و دقیقا دقیقا دقیقا جونگکوک قشنگم تنها کسیه که مییییفهمه! این خیلیییی هیجان انگیزه که هر روز بیشتر حس میکنم من و جونگکوک شبیهیم :))))))))) تنکس گاد تنکس ^______^ 


278

پس از اول که دیدمت متوجه خرده موهای روی صورتت و گوشات شدم و فکر میکنم بعدا ازت بپرسم که موهاتو کوتاه کردی؟ 

یادم میره و وقتی یه جا شالت میفته و موهای کره ای و بانمکت رو می بینم میپرسم که عه باز این شکلی کوتاه کردی و دلم برات قدر بی نهایت ضعف میره!

بعد بریم تو اون کوچه و آب بخوریم و بخندیم به شانس بدمون و من یهو زل بزنم تو صورتت و خنده م بشه لبخند و تو یکم خجالت بکشی و من آروم خرده موهایی که نشسته روی پوست گندمی و قشنگت رو بردارم و مواظب باشم که صورت لطیف و عین برگ گلت رو زخمی نکنم یهو :)


277

تو بشین کنارم تا من باز دستتو بگیرم تو دستم بی بهانه و با انگشتات بازی کنم و بعد وقتی میخوای موهای قشنگت رو درست کنی دستت رو آروم از دستم بکشی و بعد باز با کیوت بودن بی نهایتت، دستتو بذار کف دستم و بگو نمیدونم میخوای بیا بگیر دستمو :)) 


274

اون کسیه که وقتی کز کردم گوشه مبل و گریه میکنم، بهم پیام میده و میپرسه که خوبی؟ چیزیت شده؟ و میفهمه عجیب شدن یعنی چی و میفهمه دلم بغلشو میخواد یعنی چی و نازم میکنه و میگه بچه افسرده شده :))

اون کسیه که میدونه من از تاریکی میترسم و میگه خودشم اصلا میترسه، پس برای من شعر میخونه وقتی قراره از این راهرو بگذرم تا نترسم و حس کنم باهامه و باعث میشه من مثل بچه ها بخندم :) 

اون کسیه که میذاره همه احساساتم رو که ماه های قبل براش نوشته بودم، براش بفرستم و بخونه و هیچ فرقی نکنه رفتارش و مغرور نشه و به جاش برام بخنده :)

اون کسیه که صداش درنمیاد و گلوش اذیته، اما چون من بهونه گرفتم که باید برم آبجوش بخورم تا گلوم بهتر شه ولی میترسم برم توی آشپزخونه و دلم صداشو میخواد، میگه باید با ترست روبرو بشی اما بعد دلش طاقت نمیاره و یکم بعد صداشو میشنوم :) 

حرف میزنه برام و بهم گوش میده تا من آبی که گذاشتم جوش بیاد و با زنجبیل و دارچین بخورم تا گلوم بهتر شه. برام میخنده با صدای قشنگش و وقتی غر میزنم که این جوشونده بدمزه ست، میگه با نبات یا شکر بخور تا بهتر شه و اینجوری میذاره لوس باشم! 

بعد در حالیکه قرار بود فقط چند دقیقه باشه، همچنان گوشی رو نگه میداره تا من از راهرو رد شم و بپرم تو رختخواب و بعد تا خود 11 صبح باهام حرف میزنه و بهم گوش میده و برام میخنده و دل من رو می بره :)

بهش میگم ما باهم نمی مونیم میدونم. هیچی نمیگه. میگم شایدم موندیم حالا! میگه آره شاید کسی چه بدونه؟ 

اینکه بعد از تمام این ساعتا من با مرنینگ سیکنس حالم بد شه و کاملا بی جون بیفتم تو تخت خواب، برای من قشنگه. 

تو محبوب منی. تو آرامش منی. تو خوشحالی منی. تو معجزه گر روح منی! تو بهترین دوست منی که وقتی هر چیزی رو هر قدر هم بد از من بشنوی باز من رو دوست داری. 

+ میگم که آی پرپل یو. حرف تو حرف میاد و نمیشنوه اما توجه میکنه که یه چیزی گفته بودم. میگه چی گفتی؟ میگم آی پرپل یو. میگه پرپل یو تو :)) 

+ شب تاریک و سیاهه. تو که میای روشنی و فانوس شب من میشی :) 


273

باز همونجوری کز کردم گوشه مبل و گریه دارم. اصلا نمیدونم چم شده. قلبم درد میکنه و گلومم میخاره و اذیت میکنه. زنجبیل خوردم. و یه غذای کم و عجیب که برای گلوم خوب باشه. اما فکر میکنم باید به خودم سختی بدم. نباید غذا بخورم. و اینکه الآن مدت هاست 24 ساعت یا 27 ساعت حتی، فقط یه وعده غذا میخورم بهم حس بهتری میده اما نه کاملا حس خوب. نباید هیچی بخورم تا این حس کاملا خوب بشه. 

منتظرشم که برگرده. که بیاد و باز باهم حرف بزنیم. یعنی من براش حرف بزنم. و اون منو آروم کنه دلم فقط میخواد که اینجا باشه. دقیقا پیش من باشه و بغلم کنه. احتیاج دارم که ساعت ها ساعت ها توی بغلش باشم. کز کنم. و اون بهم محبت کنه. حس میکنم وقتی از اینجا برم دیگه هیچ محبتی به من نیست. دلم میخواد کنارم بود. همیشه کنارم بود.


292

جیکوکی که منتظر بودم این بار باهم سر بخورن از سرسره 
جلوه های ویژه Tear روی جیهوپ 
وی لایو جیمین و جین
اذیت کردن مکنه کوچک و بچه معصومم 
باز وی لایو و دیدن چهره ماه جونگکوک دوست داشتنی 
مرتب بودنش 
و توییت جیمین 
خب اینا کافیه تا دلتنگیم براشون رفع شه و حس کنم امروز از دیروز بیشتر عاشقشونم ^^ 
+ ولی جونگکوک منم وقتی بهم دروغ میگن و من همونقدر معصوم باور میکنم :( الهی قربون صورت معصوم و بی گناه و پاکت بشم من :( ♡

290

باور نمیکنم داره گرما میاد و اومده. دلم سگ زمستون سرمای خودم رو میخواد :( دلم یخ کردن میخواد :( دلم زمستون خوشگلمو میخواد که هیچ ه و جونوری توش زنده نمی مونه :( 
دلم میخواست جونگکوک رو داشتم. این صد بار. 
یکی که خیلی جذاب باشه عین خود خود جونگکوک که همیشه هم بوی عطر جذاب بده، بیاد دنبالم الآن و منو با خودش ببره بیرون :( دور بزنیم :( آهنگ گوش بدیم :( بعد من خودم دلم بخواد بوسش کنم همش :( دستای سفید و رنگ پریده و استخونی جذابشو دید بزنم اصلا :( و توی اون جهان موازیمون که ما عاشق همدیگه ایم و به هم قول دادیم باهم بمونیم، هر کدوم جدا هم جیمینای خودمون رو داریم ^^ و حالا وارد جزئیات نمیشیم. 
بهرحال، کجا بودم؟ من و جونگکوکم میرفتیم آبمیوه و شیرموز می خوردیم. جونگکوک آواز میخوند برام. 
و ما به یه زبون مشترک حرف می زدیم :( 
باهم قدم می زدیم کلی. آه و ما جیمیناهامون رو هم کنارمون داشتیم چون اون دوتا هم عاشق شب و قدم زدن توی شبن. 
+ خوشحالم که طبقه چهارم زندگی میکنم و این بالا هوا خنکه. دراز کشیدم روی تختی که مال من نیست و فکر میکنم موهای بلند و گرما کلافه م کردن. به جیمینا بگم که یه روز باهام بیاد تا بریم و موهامو بزنم؟ اینجوری مجبور نیستم موهامو همش بالا جمع کنم و بعد ریشه موهام همیشه درد کنن. یا دچار زشتی بی نهایت میشم با این کار؟ کاش میشد از موهای خودم یه کلاه گیس ساخت و وقتهایی که حس میکنم زشتم با موهای کوتاه، اونو سر کرد و از این حس نجات پیدا کرد. دارم مزخرف میگم؟ میدونم. پس فعلا شب بخیر. "فعلا" شب بخیر. 

286

نمیدونم هیچوقت اینجا رو بخونی یا حتی اگر بخونی بدونی من کی ام چون من خیلی عوض شدم و یا اصلا حدس بزنی این پست بعد از ماه ها برای توئه. تویی که بخاطر تنها خواسته ات شاید، دیگه قرار نیست باهات حرف بزنم و شاید کاملا تموم شده ببینمت شاید. 

بهرحال، گاهی اوقات وقتی به خودم نگاه میکنم، رد حرف هایی که با جونت بهم میگفتی و اینقدر تکرارشون میکردی تا بشینن تو خودآگاه و ناخودآگاهم رو می بینم. صدات رو میشنوم. چشمای باحیات رو می بینم. و محبت همیشگیت رو حس میکنم توی تک تک سلول های قلبم حتی اگر دیگه تو زندگیم نباشی. تو منو ساختی! تو از خودت گذشتی تا من قوی تر از اون موجود بدبخت فلک زده ای بشم که یک عمر بودم. تو توی بحرانی ترین سال های زندگیم بودی و من رو عوض کردی. تو باعث شدی من غرورم رو پیدا کنم. محبتم رو به جا خرج کنم. و به وقتش آدم ها رو از زندگیم خط بزنم. این آخرین درسی بود که بهم دادی. با خط زدن خودم. حالا به هر اسمی. 

لطفا یه روز بهم افتخار کن. شاید هیچوقت آدم فوق موفقی توی کار یا تحصیلم نباشم اما سعی میکنم تو زندگیم بازنده نباشم. 

دلم برات حقیقتن تنگ شده اما این مشکلی نیست. 

تو تا آخرین روز زندگیم تاثیرگذارترین فرد زندگیم می مونی. عزیزترین و وفادار ترین و رفیق ترین. همراه ترین. آشنا ترین به تمام روحم. و بهترین دوستی که هم جنس نبودیم. 

طبق قولت از سنگ های رنگیم خوب نگه داری کن. خودت گفتی اونا باارزش ترین هدیه های زندگیتن. پس لطفا همیشه کنار خودت داشته باششون. اونا انرژی و محبت من برای توئن. 

و در نهایت، لطفا مراقب خودت باش. 


285

این شاید غیر خیلی منصفانه باشه اما من علیرغم مهربونیم، گاهی کاملا بی حسم نسبت به کسی که من رو دوست داره. در واقع این طوری بگم، وقتی حس کنم یکی برام تموم شده، دیگه واقعا واقعا تموم شده تمام احساساتم بهش. ممکنه دقیقا کنارم زندگی کنه یا هر روز دست کم حالم رو بپرسه اما این دیگه کاملا یه طرفه ست. چه ابراز کنه چه نه، دیگه محبتی ازش توی دل من نیست. مگر اینکه سالها بگذره، توی موقعیت خاصی باشیم و من تو اون لحظه یکم دوست داشته باشمش. من واقعا متاسفم اما واقعا واقعا دیگه دوستی که بارها و بارها برام تموم شده، کمترین محبتی ازش توی دلم نیست. هیچ ربطی به قدمت دوستی هم نداره. مثلا چون اولین دوست زندگیمی باید هنوز دوستت داشته باشم؟ نه واقعا همه چیز تموم شده. یا مثلا چون دوستیم (در واقع بهتره بگم از زمان آشنایی) با فلانی مثلا شیش هفت سال گذشته، با توجه به اینکه بارها این دوستی تموم شده و من احترام و محبتی نمی بینم وقتی به قدیم نگاه میکنم، چرا توقع داری هنوز دوستت داشته باشم؟ من سنگدلم همونقدر که محبت میکنم! باهم حرف می زنیم اما من دوستت ندارم. در واقع خودت خواسته بودی اینو. پس لطفا وقتی بعد از دو سال پیدات شده سعی نکن به من عذاب وجدان بدی که بی محبت یا سردم. این حرفا بر من اثر نداره. و توصیه میکنم محبتت رو جای دیگه خرج و سرمایه‌گذاری کنی. همین. 


297

خوشحالم که از بین همه، تو اونی بودی که عاشقش شدم. که نه تنها منو بخاطر حسم تحقیر نمیکنی، که نمیذاری حس کنم غرورم ذره ای زیر سوال رفته بخاطر ابراز علاقه م بهت. که مواظبمی حتی. که دوستم داری حتی و برات هیچی عوض نشد وقتی همه چی رو بهت گفتم. تو شاید بهم عشق ندادی اما به جاش شادی دادی. دوست داشتن دادی. حس امنیت دادی! دستم رو گرفتی. محکم تر بغلم کردی. تو فرشته نیستی؟ تو عشق زندگی من نباشی؟ 

خوشحالم که از بین همه، تو اونی بودی که عاشقش شدم. 

من شک ندارم هر کس هر کس جای تو بود ذره ای مثل تو رفتار نمی کرد و به نحو بدی طرد میشدم. 

تو آرامش منی جیمینای زیبای من جیمینای خوش قلب من 


295

دیروز دختر عکاس چند ساعتی بعد از ظهر مهمونم بود و من رو از تنهایی درآورد و بهرحال اون همیشه دوست من باقی می مونه :) و من عاشق وقتایی ام که میپرم تو بغلش :)) 

امروز هم با صدای خودش بیدار شدم و بعد رفتم بیرون و بعد از سال ها امیلی رو دیدم. امیلی محبوبم آیا واقعا چشماش کهکشان نیست؟ و مژه هاش شبیه شب نیست؟ اون معصوم ترین دختر کوچولوی دنیاست معصوم ترین دوست داشتنی من چطور میتونم تو رو دوست نداشته باشم وقتی اینقدر نمیدونم. برات کلمه ای ندارم من سر خاک مامانت بهش قول ندادم همیشه خواهرت باشم؟ نمیدونم ببخش که خوب نبودم و همیشه نبودم پیشت دلم قدر همه دنیا تنگه برات میخوام که همیشه مواظبت باشم میدونم که تا همیشه قطره ای غم داشته باشی تمام قلب من پر از غم میشه غم بی نهایت چشمای معصومت تو اون روزای سیاه لعنتی همیشه پیش چششمه میخوام که همیشه بغلم باشی دختر کوچولوی من عزیزدلم تا همیشه کافیه که بهم بگی دلت چی خواسته هر چیزی. هر چیزی که تو بخوای من برات پیدا و فراهم میکنم. هر جا که بخوای بری و تنها باشی، من با تمام قلبم کنارتم. هر وقت بخوای حرف بزنی من همیشه هستم تا گوش کنم. هر وقت هیچکس نبود، من هستم. شاید کنارت نباشم ولی همیشه کافیه پشت سرت رو نگاه کنی و منو ببینی که هستم. عزیزدلم، زرشک پلو که چیزی نیست! تو از من جون بخواه. واقعا جونم برای تو. برای تو دختر کوچولوم هیچی رو اندازه خوشحالی تو نمیخوام. ببخش که گاهی بخاطر دلخواه خودم، تنها بودی. متاسفم بخاطر همه بدی ها و کم بودنام و کم محبتی هام. عزیزدلم عزیزدلم که مرهم قلب من بودی همیشه همیشه 


310

تنها بخش زیبای زندگی دیروزم، بارون عصر دیروز بود و دیدن ناز و باغ خاندان احتشام و کمی عکس و یکم با ماهان حرف زدن و بعد قدم زدن تا میدان اسب و خرید و طالبی توت فرنگی و پرتقآل و کیک خوردن و خونه برگشتن با ناز بود. 

دیگه این حجم از عذاب وجدان از پایان نامه رو نمیتونم تحمل کنم و من فقط خیلی صبورم تو تحمل درد وگرنه دل درد خیلی شدیدی دارم و خدایا یکی باید بره باتری گوشیمو پست کنه :( خدایا لطفا کمکم کن. لطفا. 


308

رفتم یه سری چیزای قدیمی از مورد علاقه هام و آدمای مجازی و نوشته هام پیدا کردم و حقیقتن حالت تهوع بهم دست داد :/ چقدر خوب که بزرگ شدم و دیگه اون آدم خز قبلی نیستم :/ چقدر زندگی بدون این دخترا و بی تی اس مزخرف و چندش و حال به هم زن بود ://// چطور اونجوری زندگی میکردم؟ :/ خداروشکر که آدمای چندش خودشون گور و گم شدن :/ 


307

تقریبا یک سال یه آهنگ از های رو داشتم و گوش میدادم و فکر میکردم چقدر این صدای کمی خش دار خوبه و هیچوقت توجه نمیکردم کی خونده یا اسم خواننده چیه یا چیزای این شکلی. وقتی با پسرا آهنگ خوند اولین بار بود که دیدمش و زیاد دوستش نداشتم. این یکی دو روز که Nightmare رو گوش دادم و دو سه چند تایی از ویدیوهاشو دیدم یهو خیلی زیادتر دوستش دارم و بایسکشوال بودنش برام دوست داشتنی ترش میکنه. حتی با وجود اختلال دو قطبی ای که داره. به نظرم اون زن قوی ایه و حتما خیلی دوست داشتنی و مهربونه که پسرامون رو دوست داشت و دو سال دوستشون بود و بعد خب این قانون عشق بی تی اسه؛ تو به بی تی اس عشق میدی و اونا ده برابرش رو بهت برمیگردونن :) بهرحال، فکر کنم های رو دوست دارم دیگه :) 


305

چطور خود را زجر دهیم؟

وقتی به شدت دلتنگ هستیم بریم/برویم فیلم تولد فرزان رو تماشا کنیم که پاییز و در بوفه بودیم و بوفه مال ما بود و شاد بودیم. بعد دلتنگ لئو بشیم. بعد توی فیلم ببینیم که من از یه جا به بعد نیستم چون وقتی جیمینا هنوز جیمینای من نبود، و از دوربین فرار کرده بود و رفته بود دور، رفته بودم پیشش و خوب یادم نیست اما شاید بغلش کرده بودم. دارم به کاری که فرزان بعد از رفتنش با خودش کرد مبتلا میشم. نباید احساساتی باشم. باید احساساتم رو کم کم خاموش کنم تا یک ماه آینده شاید بدون مردن از اینجا برم باید به دلخوشی هایی که جیمینا بهم میده گوش کنم نمیدونم کنار اومدن با واقعیت زندگی برام سخته 


304

تو تو رو چیکار کنم؟ تویی که توی هیچکدوم از عکسامون نیستی دلم برای دیدن صورت ماهت تنگ شد چه غلطی کنم؟ 
دلبستگی و وابستگی 
من من فقط ترسیدم از رسیدن به نقطه پایان ترسیدم از، از دست دادن ترسیدم 
بیا بیا و مثل همیشه منو از این افکار نجات بده بیا جیمینای محبوبم 

303

من بدون این دخترا می میرم روحم می میره من چطور باید دل بکنم از اینجا؟ از اینهمه خاطره؟ از تیکه های قلبم چطور جدا بشم؟ من فقط رفتم اون قسمت از اینستاگرام که دستم خورده بود و دیدم قبلا کجاها تگ شدم. یعنی امشب من و دخترک عکسای یه روز مشترک رو جدا جدا نگاه کرده بودیم هم. و حالا من یکم گریه کردم. این روزایی که توی این شهر گذشت، قشنگ ترین روزهای تمام عمرم بود. میدونم که این طور بود میدونم 

این ماه تولد امیلی ئه و تولد بیتز که دیگه خیلی وقته از من دوره و تولد صحرا و تولد سنجاب آبی دوست داشتنی همیشه دوست داشتنی 

میشه یکی به من بگه من چطور از این آدما دل بکنم و دیدن روی ماهشون رو برای مدت نامعلومی از دست بدم؟ 


301

من با تمام وجود، عاشق وقتایی ام که خودم رو پرت میکنم تو بغلت و نمیتونم بهت سلام کنم از بس پر از عشق و دلتنگی ام برات :) و تو که قلب منو به تسخیر درمیاری وقتی اونقدر منو بغلت نگه میداری تا خودم خسته شم و دستمو شل کنم و بپیچم بیرون از بغل پر از زندگیت *____* ^_____^


317

واقعا من چی ام؟ یک عالم دلتنگی برای کلی آدم. خوابم نبرد. چمدونم رو برای هدف بیهوده ی پیدا کردن دوربین کامپکتم آوردم پایین و فکر کردم وقتی اول سال میومدم هیچوقت فکر میکردم این آخرین باریه که میام اینجا و عموم زنده ست؟ و یا چهار سال پیش که اومده بودم و عمو بود دلم براش تنگ شده.امروز باید برم سر خاکش نمیشه اینجوری با این دلتنگیش موندن کاش گوشیم سالم بود و میشد با اسنپ رفت و برگشت. 

در کشو رو باز کردم که شاید دوربین اونجا باشه. با اینکه میدونم نبود. اما امید داشتم. پس بوی عطر پدر آوا منو دیوانه کرد. دلتنگیش آزار دهنده شد. دلم خواستبهش زنگ بزنم. 

حقیقتا فکر پایان نامه نمیذاره بخوابم. باید کار کنم بخدا و میدونم. این بهم خیلی اضطراب وارد میکنه. لعنتی. 

گشنمه و میخوام برم بیرون خرید کنم. ولی فکر میکنم صبج خیلی زودیه و باید دیرتر برم. 

چرا ظرف ها خود به خود شسته نمیشن؟ و یا لطفا لباس ها حداقل. شسته هم نمیشن، دیگه مانتوها خود به خود اتو بشن :( 

احساس میکنم احساساتی و مزخرف شدم. کاش خوابم میومد و خوابیده بودم. 


316

خب، نه اینکه همیشه اینجوری باشه اما خوشحالم که عاشق BTS شدم تا از سرم بیفته عشق به پسرها رو. بهرحال من یکم پیش چندتا ویدیو از یکی دوتا از خواننده های ایرانی ای که صداشون رو خیلی دوشت داشتم و خیلی قدیما سیو کرده بودم رو تماشا کردم و نمیدونم چرا بعدش ویدیوی بهترین رفیق واقعی پسری که داشتم رو نگاه کردم و خب الآن که خیلی وقته ازش بی خبرم و وبلاگش رو هم گم کردم، دلم براش تنگ شد. دلم برای دیدنش تنگ شد. برای هفت سال دوستیمون و بهترین رفیقم بودنش تنگ شد. برای صداش هم همین طور. 

و بعد یه اشتباه دیگه کردم. تنها ویدیویی که از دین داشتم رو نگاه کردم. اون واقعا امکان داره که گاهی اوقات به من فکر کنه؟ یا فکر کنه وقتی فهمیدم ازدواج کرده چقدر داغون شدم؟ من چرا هنوز گاهی خوابشو می بینم؟ وقتی خوابشو میبینم اون روز به هم ریخته م. این طور نیست که دلم براش تنگ بشه یا بهش فکر کنم یا حتی درباره ش حرف میزنم عمیقا بهش فکر کنم یا اذیت شم. اما خب وقتی خوابشو میبینم و اونقدر واقعی و نزدیکه بهم یا وقتی میریم کافه و اون کافه چی شبیهشه و حسش رو بهم میده یا الآن که واقعا ظلم در حق خودم کردم که این تنها ویدیوشو پاک نکردم  و تماشا کردم که هنوز اونقدر شیرین بود. جوون تر بود. و کیوت بود با اون موهای و خوش رنگش و صدای پچ پچ کردنش توی ویدیو بود صدای حرف زدن عادیش بود زل زدنش به دوربین و روحم بود حالم بد نیست اما یه لحظه دلم خواست از دلتنگیش گریه کنم. اما گریه ای نداشتم. من برای کسی که من رو ترک کرد بیشتر از اون گریه نمیکنم. من نمیدونم گاهی که چطور اونهمه سختی رو رد کردم. و بهشون هم فکر نمیکنم تا همیشه پشت یه غبار بمونن. اما با تمام این حرقا، دلم برای دینی که مال من نبود (بهتره آدم قبول کنه که بعضیا هیچوقت مال اون نبودن و فقط فکر میکرده بودن)  و حالا دیگه هرگز هم نیست، تنگ شد. تنگ شده امیدوارم وقتی فردا از خواب بیدار میشم این دلتنگی بی معنی دود شده باشه و از بین رفته باشه. اما خب واقعیت اینه که آدما دلتنگ اونی که وجود داره نمیشن. دلتنگ اون آدمی میشن که دوستش داشتن. دلتنگ همون تصویر همون خوشی همون احساس وگرنه که این آدم که موهاشو بلند کرده و زشت شده و بهش نمیاد و دستمالی یه زنه که من الآن و نه کلا شاید، شاید!، ازش متنفرم، نه دلتنگی داره نه ارزششو. این حرفا بچگانه نیست ولی. جدای از اینکه ما مال هم نبودیم و نمیشد و همه چیز، اما این حرفا هم بچگانه نیست. نمیدونم، دارم مزخزف میگم. 

بهرحال دو سال پیش دقیقا همین موقع ها بود که همه چیز داشت تموم میشد و من غافل بودم. اما حالا دو سال گذشته و من زندگی خودم رو دارم و اون هم زندگی خودش رو. من توی این زندگی جدید و بدون اون، فکر میکنم خوشحالم هنوز. شاید و فقط شاید خوشحال تر حتی. اما بهرحال گفتن این حرفا و مرور و نوشتنشون فایده ای نداره.

یکی منو از گذشته بیرون بکشه و به زمان حال و پایان نامه و دوستام و جیمینا و بی تی اس برگردونه. 


315

من خیلی کمرنگم :| جدن کمرنگم و وقتی خط چشم میکشم تازه معلوم میشه چشم دارم با اینکه چشمام ریز نیست. و یا وقتی رژ میزنم تازه احساس میکنم که لب دارم :| و وقتی خط چشم دارم و رژ لب، اعتماد به نفسم زیادتر میشه. اما اینجوری نیست که همیشه با آرایش برم بیرون. آرایش کردن حال و انگیزه میخواد و باید بگم من فقط وقتی دارم میرم یه دوست مهم رو ببینم فقط خط چشم میکشم. اینا رو گفتم چون خودم رو الآن توی آینه روشویی دیدم که با ویتامین E رنگی که زدم و موهای تمیز و حالت گرفته، احساس کردم که قشنگم :)) و نمیدونم این از کجا در من شکل گرفت که به جای یک عمر با خشم و بغض و عصبانیت زل زدن به عکس خودم توی آینه، به جاش به خودم لبخند زدم و یا خندیدم و گفتم که تو دختر زیبایی هستی تا خودم رو دوست داشته باشم و احساس های بد و منفیم از بین بره و کم شه.


314

هی شما دوتا

جیمین شی و جونگکوک شی

میییییشههههه دیگه گریه نکنید توی کنسرت ها؟؟؟

خدایا

این دوتا چرا نمیفهمن ما از گریه اونا بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ناراحت میشیم و واقعا واقعتا قلبمون به درد میاد؟

من واقعا تحمل دیدن گریه هاشونو ندارم

خدایا اون دوتا فقط دوتا پسر بچه خیلی کوچولوئن که تمام عشق های دنیا برای اون دوتا.

من اصلا نمیدونم چی باید بگم دیگه. کاملا آدم رو لال می کنید :((((((((((((((((


313

در حالیکه باز تا صبح بیدار موندم، تصمیم گرفتم 6 صبح برم حموم و بعد از شامپوهای جدیدم استفاده کنم و فکر کنم چرا هیچ خوراکی ای تو خونه ندارم و چقدر حال ندارم فردا برم بیرون و چقدر گشنمه اصلا. بعد یه قبای نخی سفید و رنگی رنگی پوشیدم و بادوم زمینی خوردم و بعد حوله رو پیچیدم و برگشتم در تخت و فکر میکنم کاش گوشیم زودتر برسه چون با لپ تاپ وصل شدن به اینترنت واقعا سخته و اصلا هم اینترنتم از E بیشتر نمیشه.
بهرحال
میخوابم و نه با این امید، که فقط با این آرزو، که مثلا باز ساعت 4 زنگ بزنی و با صدای نرم و لطیف و کیوتت بپرسی خواب بودی؟ و بعد بخوای بریم بیرون. نه که مثل آدمای عادی بخوای! بگی من دارم میرم بیرون. تنها یا با هر کس. کاش تنها. اگه خسته نیستی و واقعا حالشو داری و کار نداری بیا فلانجا. بعد خب اونوقت میشه مگه که من خسته باشم یا حال نداشته باشم؟ دیدن تو شاید تنها چیزیه که حوصلشو دارم و واقعا میخوام. اشکال نداره که بی تعارف برای بقیه مهم نیستم دیگه. اما تو تنها کسی نیستی که شاید یکم برات مهمم؟

312

One Day رو دیدم و خب دوستش داشتم. آروم بود. قشنگ بود. و بهم اینو یادآوری کرد که از فرصتی که دارم تا وقتی که زنده م، استفاده کنم. و نظر هر منتقدی که میگه فیلم بده یا هرچیز منفی ای، شخصاً میریزم توی سطل آشغال. خب منم از فیلمای سوپر هیرویی متنفرم. از فیلمای تخیلی و ماورایی و فلسفی هیچ خوشم نمیاد. و هر توهینی که به سبک های مورد علاقه من میکنن برگرده به خودشون با سلیقه شون :/ درام خب خیلیم قشنگه :(

دلم همزمان که میخواد با یکی حرف بزنم و پیشم بود، کسی رو هم نمیخواد. گاهی نمیتونم تشخیص بدم که من مغرورم و از غرورمه که گاهی هیچکس رو نمیخوام کنارم و توی خونه و زندگیم، یا چون اکثر عمرم رو تقریبا تنها بودم به این موضوع عادت کردم و حتی شاید فقط وقتی تنهام حس میکنم یه منطقه امن برای خودم دارم. شایدم همه ی این موضوع برمیگرده به درونگرا بودنم. این چیزی نیست که بخوام مثل کلی ایرانیای دیگه باهاش پز بدم یا بگم درونگرایی چیز خفن و خوبیه. بهرحال، من اینجوری ام.

تایپ کردن با کیبورد بهم حس قدیم رو میده. در واقع تایپ کردن با کیبورد رو دوست دارم و توی این کار نسبتاً خوبم. خیلی خیلی قدیما که خیلی روحیه م افتضاح بود، توی یکی از وبلاگ هام نوشته بودم صدای تق تق کیبورد بهم حس خوبی میده.

انی وی

دلم برای جیمینا یکم تنگ شده. همین شاید. میدونم که اونقدرا هم زیاد نیست این دلتنگیم و گفتن و نگفتن این موضوع بهش، براش فرق خاصی نداره. چون من آدم خاص زندگی اون نیستم. در واقع گاهی فکر میکنم من هیچوقت آدم خاص زندگی کسی بودم؟ شاید بودم. شاید هم نه.

میخوام چیزای دیگه ای بنویسم اما چون از یه زمانی به بعد به خودم قول دادم چیزای منفی رو ننویسم پس نمی نویسم. راستشو بخوای از نوشتن چیزای منفی ای که توی این وبلاگ نوشتم، حس خوبی ندارم و شاید یه روز پاکشون کنم. با وجود اینکه اون روزا بخشی از تمام زندگی ای بودن که کسی نمیدونه چقدر به طول می انجامه.

خدایا لطفا فردا بیشتر بهم کمک کن تا دو سه تا گسترده رو متوجه شم و بکشم. لطفا به تموم شدن پایان نامم کمک کن. ممنونم ازت خدای مربانم.


311

این اولین پستیه که با لپ تاپ اینجا تایپ میکنم.

حقیقتا در انزوا نشستم از دیروز و احتمالا تا آخر هفته خودم رو حبس کنم و البته که کسی رو هم ندارم که بخوام ببینمش و اونایی هم که من دوست دارم ببینمشون اندازه من درگیرن. احساس میکنم حتی حرف خاصی هم ندارم باهاشون بزنم. نمیدونم. بهرحال تصمیم گرفتم حتماً و نهایتاً تا آخر هفته تموم کنم گسترده ها رو و حتما شنبه به امید خدا برم استاد رو ببینم و این همه حس بدی که بهم داره رو تموم کنم.

گوشیم خاموش شده. چون باتریش رو پست کردم. و حالا با گوشی قبلی یکی یدونه وصله ی جونم، موقتاً و به سختی میتونم به اینترنت وصل شم و خب کار خاصی نمیشه کرد با این اینترنت خیلی ضعیف.

حرف خاصی ندارم. با همه چیز کنار میام کم کم.

دلم یکم توی خونه خودمون بودن رو میخواد فکر کنم. که مامان و بابا حرف بزنن. و بابا خودشو لوس کنه اصلا ^^

دارم به آهنگ هایی که نامجون معرفی کرده بود و دخترک هم گفت قشنگن، گوش میکنم که خونه توی سکوت غرق نشه. دیگه همینا.


326

همین طور که داشتم اینجا رو میخوندم و از بهمنم رو نگاه مینداختم تا ببینم چی شد که عاشق جیمینا شدم، بعد از کلی وقت رفتم ویدیوهایی که خودم از کنسرت الافور ارنالدز گرفته بودم یک سال و نیم پیش رو پلی کردم و یکبار دیگه غرق شدم تو آرامش نت های پیانوش و اون واقعا نابغه نیست؟ چقدر اون رویا باورنکردنیه هنوزم که من اونجا بودم و تمام آهنگ ها رو زنده شنیدم و آخر باهاش حرف زدم و بهش یادگاریامو دادم که امیدوارم نگه داشته باشه و خب من بغلش کردم و این تا آخر عمرم یه رویای بی نهایت شیرین و غیر قابل توصیفه که باعث میشه تا همیشه فکر کنم زندگی قشنگه و اتفاق های قشنگ برام رخ خواهند داد. و همین طور که یه روز به اون کنسرت رفتم و الافور رو از نزدیک دیدم و بغل کردم و گفتم چقدر دوستش دارم، یه روزی بالاخره بی تی اس رو هم میبینم و من به این رویا باور دارم و کاملا منتظر اون روزم :) خلاصه که پر از حس خوب و آرامشم و بابتش از خدا ممنونم که بهم زندگی داد و نعمت های زیاد و بعد هم از الافور ارنالدز بی نظیر :) به امید کنسرت بی تی اس و بغل کردنشون! شب بخیر♥


325

امروز خواب یونگی رو می دیدم و این اولین بار نیست که خوابشو می بینم ولی این یادم موند یکم :)
که پیشم نشسته بود و گوشواره شبیه الماسی دستش بود و من گفتم چرا نمیندازیش؟ و گفت گوشش رو اذیت میکنه و سنگینه و من گفتم منم گوشواره گوشمو اذیت میکنه و بعد کلییی صورتشو ناز کردم و اون هی ملوس تر میشد تا من بیشتر نازش کنم و خب چقدر تو خواب دلم ضعف رفت براش :(

322

احساس تنهایی و بی کسی می کنید؟ برید عاشق بی تی اس شید تا همیشه و هر روز با شما باشن! حتی اگه نصفه شبه و 4 و 5 صبحه و هیچکس نیست باهاتون حرف بزنه، هیچ نگران نباشین! مثل من برید دو قسمت از ران بی تی اس رو ببینید و شاد شید و بخندید و عاشق شید و دعا کنید تیم محبوبتون که شوگا و جیهوپ و کوکی دوست داشتنیمونه برنده شن و واقعا هم برنده شن چون اسم تیمشون، اسم جادویی کیم سوکجینه :)))))))) و خب من میتونم همیشه عاشق این جوجه های شیرین و قلب بشم ^^ بعدشم برید آهنگی که دوست دارید رو گوش کنین ازشون ^ــــــ^ و فکر کنید که آیا این چال گونه ای که ازش حرف میزنن و مایه دلبری و هارت اتک شده، آیا چال گونه های خدای جونگکوکی نیست؟^^ اصلا نمیتونم دلمو کنترل کنم که براشون صعف نره متوجهید؟! و همزمان خیلی خیلی خوشحالم که عضوی از این خانواده ام ^^ خانواده ی آرمی ها و بی تی اس! ما آرمی های بی تی اسیم و من ذوق دارم که همیشه آرمی بمونم! تازه تازه کیلیلیلی آلبوم های گران و اورجینال من و دخترک و جیمینا رسیده ایران و شاید همین روزا برسه دستمون و ما رو دچار هیجان و شادی بی نهایت کنن ^ـــــــ^ بدین سان خلاصه ^^


320

نمیدونم اسم این حسی که بهت دارم چیه. اما تو انگار معجزه گر احوال منی :) تو تمام نگرانیامو ازم میگیری و با ساده ترین کلمه ها بهم آرامش میدی. با اینکه نگرانیای مشترک داریم و تو خودت هم درگیری های زیادی داری اما نمیذاری من توی فکرای بدم غرق شم. تو نمیذاری من توی تنهایی و احساس دوست داشته نشدن غرق شم. تو حتی وقتی کلی کار داری اگه من نباشم و فکر کنم این دفعه دیگه محاله که بیای دنبالم، منو پیدا میکنی و این قشنگ ترین حس دنیاست برام. تمام توجهات تمام حس ارزشمند بودنی که بهم میدی تمام احترامی که برای احساساتم قائلی و هرگز تو ذوق احساساتم نمیزنی حتی اگه دوستشون نداشته باشی نوشتن از تو برام لذت بخشه. من این احساسم رو دوست دارم. مهم نیست آخرش چی میشه. تو امشب وقتی یهو و بی ربط گفتم دوستم باش گفتی پس الآن چی ام؟ و وقتی گفتم همیشه باش، گفتی هستی :) بدون حرف اضافه ای تو باعث میشی من بتونم خیالپردازی کنم. چیزی که قدرتشو خیلی وقته از دست دادم حس میکنم.

تو توی دنیای موازی با من اومدی خونه ی ما و من دارم تو رو به خانوادم معرفی میکنم. و تمام مدتی که دارم اینا رو میگم بهم گوش میکنی و میخندی و مهربونی :) شاید اینا طبیعی باشه برای کسی که قصه ی ما رو ندونه یا تو رو نشناسه؛ اما من خوب میدونم چون برات فرق کردم و همیشه توی بغل خودت احساس امنیت و آرامش کردم و تو همیشه کسی بودی که آرومم کردی تو قشنگ ترین رابطه عاشقانه من تا امروز نبودی؟ تو تنها کسی نبودی که اذیتم نکرده؟ حداقل کمترین حسرت ها رو داشتم. حداقل خیلی دیدمت! بغلت کردم بارها. همیشه دستاتو گرفتم. ساعت ها بهت زل زدم. از دلتنگیت وقتی دیدمت تو بغلت خودمو انداختم! برای دیدنت بیشترین ساعت ها رو ذوق داشتم. صدات کردم. تماشات کردم. باهات قدم زدم. توی بغلت گریه کردم. تو دوستمی نزدیکترین آدم زندگیم بهم میشه تو دنیای موازیمون با تو نشست توی حیاط روبروی باغچمون و بوسیدت. و بهت گفت تماشای خندیدن تو قشنگ تر از دیدن گل های رنگی و درختای با میوه های رسیده ست! تو منو از دل سیاهی ها بیرون میکشی و به دنیای رنگی و زمان حال برمیگردونی. با وجود تو هیچ ناراحتی روانی ای ندارم. تو دلخواه منی :) چقدر دوستت دارم! چقدر جیمینای من!


335

شاید چریکی راست میگفت. شاید واقعا وقتشه که برم و همه چیز توی ذهنم همینقدر قشنگ بمونه و از خودم خاطره های خوبی هم بذارم و بعد همه چی سر وقت تموم شده ی خودش، تموم بشه. تا وقتی که دوست داشته میشم و بودنم بهتر از نبودنم باشه. احساس تنفر دارم نسبت به خودم دقیقا الآن. بخاطر احساساتم. به هر کسی. به گفتنش. به اینکه خودم رو به بقیه نشون دادم و با احساساتی بودنم خودم رو از چشم همه انداختم و حال همه رو از خودم به هم زدم و دراما ساختم نمیدونم. فاک مای سلف. 


334

همه ی اینا بخاطر کم خوابیدن و غذا نخوردن و ندیدن جیمیناست. امروز قشنگ بود و هنوز هست. امروز پایان نامه مسعود بود و من دوست داشتم کاراشو و فضاشو و خودش رو و همه این چهار سال رو و کمک هاشو و مهربونیاشو و همه خوبیا و شیطونیا و دوست داشتنی بودناش :) حقیقتن اگه دیگه نبینمش دلم براش خیلی زیاد تنگ میشه. امروز فرزان هم بود. چریکی نیز همین طور. و دخترک خیلی قشنگ شده با موهای مشکی بادمجونی و قشنگش :) بیتز رو هم بعد از مدت ها دیدم. ماهی نیز از شهرشون برگشته و بزرگترین انرژی بخش امروزمه با ماهی بودنش :) و امیلی :) و الآن نشستیم توی کارگاه چاپ و من فکر میکنم اگه اون اینجا بود من خوشحال تر بودم و چقدر چقدر چقدر دلم برای بغل کردنش تنگ شده 

- بهش میگم بهم بگو دوستم داری. میگه دوستت دارم بچه. بخدا دارم 

میدونم که داری ولی از اینکه به شک میفتم و انرژیم تموم میشه از فکر اینکه دوستم نداری، حس غم میگیرم. 

+ اگه جیمینا رو دوست نداشتم، حتما عاشق این دخترک با موهای این رنگی میشدم :))) 


332

این موجود متعفنی که من موقع احساساتی شدنم توی رابطه هام میشم رو فکر میکنم هیچ انسان عادی ای نمیتونه تحمل کنه. من اصلا و ابدا نباید با کسی باشم. متخصص ساختن دراماهایی ام که واقعا دراماست! منی که بی اندازه اون آدم رو میخوام و مزخرف ترین مرثیه سرا میشم و آدم بیچاره ای که واقعا مستاصل میشه که خدایا چی بگم بهش و چیکار کنم من :/ گاهی فکر میکنم همین که منو "بچه" صدا میکنه مناسب ترین صفت و کلمه ست برام برای رابطه ای که باهاش دارم. 

جیمینای همه، لطفا ببخش که من اینجوری میکنم وقتی خیلی دلتنگتم. یکم دیگه تحملم کن و بعد دعام مستجاب میشه و از دلم میری و دیگه دوستت نخواهم داشت اینجوری. 

اما چون همین الآن بهم گفتی نگران نباش و منو اذیت نکردی با این حرفات، خب هنوز عاشقتم. 

همینا. 


331

نه تنها گوشیم دستم نیست هنوز

که یک هفته ست کامل که حتی نت درست حسابی ندارم و هیچی رو عملن نمیتونم دانلود کنم

که حتی یه قطره هم از کنسرت امشب پسرامو ندیدم

که الآن شوگا اومده لایو و من نمیتونم ببینمش

که تو رو هم نمی بینم فردا

که الآن با کدوم خوشحالی برم بخوابم در حالیکه کاملاً عامادم تا بزنم زیر گریه؟


330

بیست و یک روز.

بیست و یک فاکینگ روز.

متوجهی؟

اینقدر روزه که ندیدمت و الآن از دلتنگیت نزدیکه که گریه کنم.

چرا اینقدر عجیبی تو؟

چرا اینقدر کم باید ببینمت؟

نه فقط من، که هیچکس!

بقیه هم همینقدر دلتنگت میشن که من؟

هر کسی تو رو میخواد، باید همینجوری و با همین شرایط بخواد، نه؟

نمیشه من چشمامو ببندم و وقتی فردا بیدار میشم تو قرار باشی بیای اینجا؟

تو قرار باشه "تنهایی" بیای اینجا؟

بدون هیچ مزاحمی.

بدون هیچ مهمونی.

فقط تو بیای و من رو از این دلتنگی خلاص کنی؟

تو ازم خواستی بارها، که قبل از اینکه اینجوری دلتنگت بشم و نه یه دلتنگی معمولی، بهت بگم و باهات حرف بزنم که به این مرحله نرسم. اما این کاملاً یهوییه. کلافه م که اینقدر ندارمت. کلافه ام و احساس میکنم گربه پشت چشامه. من یه دختر بچه ضعیف نیستم و هر کسی یکم منو بشناسه و ببینه چطور زندگیم رو ادامه میدم و چه اتفاقایی برام پیش میاد، میگه که من قوی ام. حتی خودتم بهم این رو گفتی. آه! در واقع تو بهترین توصیف رو از من داشتی. و با نوشتن اون جمله، لازم نیست اینهمه توضیح بنویسم. " تو احساساتی ای. خیلیم احساساتی ای. ولی ضعیف نه. اتفاقا قوی ای. اما احساساتی ای! " بهرحال هیونگ، لطفا بیا تا ببینمت و باز برای سه هفته نباش. سقف تحمل ندیدنت برام همین بیست روزه. باور کن جدن سخت میشه یهو همه چی بدون ندیدنت.


329

چشام بخاطر نخوابیدن میسوزه و قول دادم که فردا برم دانشگاه. اما خب واقعا دل و دماغشو ندارم وقتی قرار نیست تو باشی. وقتی تو مثل خیلی وقتای دیگه محکم گفتی نمیای. اگر فردا میرم شاید فقط بخاطر دخترکه. نمیدونم. جز تو انگار کسی رو نمیخوام. کاش فردا می دیدمت. الآن احساس میکنم دلم برای هیچکس جز تو تنگ نشده. کسی اصلا میدونه چند روزه ندیدمت؟ اونقدر بی حوصله ام که فردا خبری از دیدن تو نیست که حتی بیشتر از اینم حوصله اینجا غر زدن ندارم. میرم بخوابم. شاید فردا اونقدرام بد نبود. گرچه تمام قلبم توی تمام ساعتی که نیستی دلتنگ توئه و دارم به تو فکر میکنم.


340

احساس میکنم تا فردا دیگه زنده نمی مونم چون از دلتنگیت همین امشب می میرم. خدایا واقعا نمیدونم چیکار کنم. واقعا نمیدونم. نمیتونم تحمل کنم. از تحملم خارجه. نمیخوام فردا هیچ جا برم چون تو نیستی. چون تو نیستی. چون تو نیستی. و من میخوام دیگه بمیرم بدون تو 


339

جیمینای من 

هیچ ایده ای درباره اینکه چقدر قلبم پره از ندیدنت، داری؟ 

هیچ میدونی چقدر از دوریت اشک توی چشام میشینه؟

چقدر محتاج شنیدن صداتم حداقل؟

چقدر دارم میمیرم برای بغل گرفتنت؟ دستاتو گرفتن؟ زل زدن بهت؟ 

توروخدا برگرد و بیا ببینمت زودتر 


338

حالا که فکر میکنم میبینم دلم برای گوشیم چقدر تنگ شده بود آقا :) چقدر دلم میخواد ساعت ها باهاش کار کنم اصلا! 

+ خواب می دیدم من و بنگتن و جیمینا و خانوادم توی یه خونه خیلی بزرگیم و من میخوام جیمینا رو ببوسم و میرم پشت سرش و دم در هال خونه قبلیمونیم یهو و من پشیمون میشم -_- بعد وسط حیاط ولی یه تلاشی میکنم که سیاهه ولی همه چی. بعد نشستیم سر یه میز و شوگا شروع میکنه با من دعوا کردن که تو چرا یه بچه رو بوسیدی و اون بچه ی جیمینا بوده و نه خودش :| و جیمینا از من عصبانیه و اصلا نمیبینم کدوم ور میز نشسته :| بیا، اینم از سه ساعت خواب ما که وسطش هزار بار بیدار شدم از ترس هر نوع ه و سوسک :/


337

من خیلی وقت ها محبت دیگران رو نادیده میگیرم و پس نمیدم. یا قدر نمیدونم. یا میگم نمیخوام حتی. یا محبت ببینم یا نبینم برام فرق نداره. اما این درباره دوستام درست نیست. من کاملا همه ی محبتشون رو میخوام. حسود میشم وقتی دو نفرشون باهم خیلی نزدیکن و من سریع حس میکنم هیچکس دوسم نداره حتی قطره ای و به جاش فقط اونو دوست دارن. خیلیم جدی ام تو این مسئله. نمیدونم که این غیر منطقیه که حس میکنم کم دوسم دارن دیگه یا مثل قبل براشون مهم نیستم ولی خب به خودم حق میدم وقتی مقایسه میکنم. اما راست راستش یکمم لوسم. تو این فکرا که غرق بودم ماهی بهم گفت دخترک تو رو بیشتر از من دوست داره و امروز اینجوری حس کرده! و این دقیقا در حالی بود که من درباره همون لحظه این حس رو داشتم که اون از سر ناچاری پیش من نشسته و دیگه دوستم نداره! 

و یا جیمینا که دوستم داشت حداقل تا چند شب پیش و من اونقدر لوس و دلتنگ و مزخرف شدم که بهم باید بگی دوستم داری و برام قسم بخوره که داره و این اصلا قشنگ نیست. اصلا قشنگ نیست که با زور و ترحم از کسی دوستت دارم بکشی. شاید اگه یه روز اینو بخونه دعوام کنه و بگه واقعا اینجوری نیست و من اشتباه میکنم و خیلی سخت میگیرم اما خب. لوسم، چیکار کنم؟ میدونم داره، اما میخوام بهم بگه و اون نمیگه :( 


336

جدن حرف خاصی برای گفتن نداری. 12 ام بهرحال بعد از دانشگاه من و ماهی بعد از سالها باهم بودیم و بعد حرف زدیم و من دلم برای حرف زدن باهاش و حرف زدناش تنگ شده بود. بعدم رفت خوابگاه و من زود برگشتم و تا جایی که میشه خونه رو تمیز کردم و بعد مثه همیشه زنگ زد که دارم میام چی میخوای بخرم؟^^ و یکم بعد با چندتا بستنی که برای بعدنمم بمونه، با چیپس و ماست و آب اومد:)) شارژر لازم داشت و من اون شارژری که از خواهرم یدم رو بهش دادم. بعد که رفت همه چیز خسته کننده بود و من زود خوابیدم. یعنی هنوز 2 هم نبود. 

امروز بیدار شدم و نشستم کار کردم. بعد به دخترک زنگ زدم چون اون یجورایی پایه ثابت زندگیمه و باید همیشه ازش خبر داشته باشم پس باید میدیدم امروز چاپ زده؟ و خوب شده کاراش؟ و کجاست! ده دقیقه حرف زدیم و بعد من رفتم بیرون تا کارامو چاپ کنم که آخرم کتابمو فراموش کردم و سه تا از کاراییکه میخواستم اسکن کنم، موند برای روز بعد. امروز که می نویسم یعنی دیروز در واقع. برام دعا کنید که کارام بد نباشن. و چون هیچی طبق برنامه پیش نرفت امروز نمیتونم استاد رو ببینم. 

دیشب قرار بود فرزان بیاد اینجا. خودش پیام داد و گفت میخواد بیاد. من یکم گاو شدم و بهرحال رفتم خرید کردم و به فکر شام بودم و برای خودم آبمیوه طبیعی طالبی خریدم و خودم رو خوشحال کردم تا وقتی که ماهی قشنگم بیاد. :) چون دخترک قشنگ ترم به اون و امیلی گفته بود بهم زنگ بزنن که خب من خیلی وقت کمترین توقع محبت و توجهی از سمت امیلی ندارم. اما ماهی فرق داره. از دو روز قبل که اومده منو خوشحال تر کرده وقتاییکه حضور داشته. بهرحال، ماهی رو جلوی رز دیدم و کمکم کرد وسایلم رو گرفت و بعد نیم ساعت نشستیم در میدان خوش رنگ و بعد اون رفت کافه. من هیچ دوست ندارم دیگه برم اونجا. گرچه تا حدی هم انگار ناراحت نشدم که ماهی وقتی سنجاب آبی یا همون شاعر رو که شما دیگه میشناسیدش رو دیده، روی گردنش یه کبودی هم بوده و خب بهرحال نه اینکه ناراحت شم یا حسودیم شه نه واقعا؛ من خیلی وقته که اون داستان رو تموم شده میدونستم. اما بهرحال حس جالبی هم نیست تمام چیزاییکه از دیروز دارم ازش میشنوم. کاش اینا رو هم اینجا نمی نوشتم اما بهرحااال تر، این داستان این عشق یک طرفه بود که دقیقا یک سال پیش داشتم بخاطرش هلاک میشدم :| عشق همینقدر مسخره ست. 

و دیشب به مزخرف ترین شکل دنیا مزخرف بود. فرزان که اومد توی خونه یهو سوسک دیدیم و تا 4 صبح بیدار بودیم و هزار داستان داشتیم و جیغ بد کشیدیم و همسایه مهربون پایینی اومد و من رو هزار بار خجالت زده کرد. و برامون چادر و شوهرش رو آورد تا یه کاری بکنه که خب چیزی نبود ظاهرا و من خیلی دعا کردم که واقعا رفته باشه :( 

+ شاید برای این بهت پیام دادم که میدونم جز تو مردی توی این شهر نیست که دوستم داشته باشه. شاید که نه، قطعا این درست نیست که تو گونه م رو بوسیدی و کاملا عاشقانه بارها نگام کردی اما من زیادم بدم نمیاد از این محبت. با اینکه اصلا درست نیست اصلا و ابدا. و من و خودت هر قدر بگیم ما کاملا عادی همو دوست داریم اما تو اون حرفا رو زدی و منم بیش از حد کنارت بودم و رابطه ما داشت ترسناک میشد. یعنی جفتمون خوب میدونیم که تو منو یه چیزی بیشتر از این حرفا دوست داری و اونم اینو کاملا حس میکنه. این باعث خجالتم میشه. بهرحال، ما هرگز باهم نخواهیم بود!

++ جیمینا دیگه نمیدونم چند روز شده اما خیلی وقته ندیدمت. بیشتر از بیست روز. ازت بی خبرم. و خجالت میکشم. و فکر میکنم حوصلمو نداری. بهرحال، امیدوارم زودتر برگردی و ببینمت و توی بغلت بمیرم تو عشق زندگی منی نه هیچ پسری. 


343

میدونم چرا زیاد حس خوبی ندارم. 

اولینش اینه که میخوام هر چه زودتر فرزان بیاد وسایلشو برداره و کلا بره از اینجا. و خوب کاری کردم دیشب ساعت 1 و نیم وقتی داشت خوابم میبرد، پیام داد و زنگ زد که بیداری؟ تا بیاد خونه. میخواستی زودتر بگی خب. اینهمه ساعت بود :/ برو جایی که شب های قبل بودی. و خب خیلیییی خوشحالم که هرگز باهاش خونه نگرفتم. و یه چیز دیگه اینکه، من فکر کنم بدجور عادت کردم به تنها زندگی کردن و حضور هر گونه همخونه میره روی اعصابم. و فکر کنم خوشحالم که مآهی وقتی یه قدم مونده بود که باهم همخونه شیم، گفت نمیخواد و ترجیح میده فاصله مون بمونه تا عزیز بمونیم برای هم. آره این بهترین تصمیم بود که حالا هنوز دوستش داشته باشم. 

بعدیش پایان نامه ست. که احساس میکنم اصلا جلو نمیره و استاد هم پیگیرم نیست و فقط استرسم رو زیاد میکنه و خودمم هیچ استعدادی ندارم و باید حتما جیمینا برگرده و بهم بگه چیکار کنم تا خوب بشه. و فکر پایان نامه واقعا لعنتیه. 

و بعدیش دوری از جیمیناست. کلافه م که نیست. کلافه م که برنمیگرده. کلافه م که یک ماهه ندیدمش و هر از گاهی این فکر توی سرم میچرخه که اون دلش برای من تنگ نمیشه. و گاهی نمیتونم اینو هضم کنم که ما فقط دوتا دوستیم و همین. 

و بعد تر اینکه باید باز برم خرید کنم و خدایا چرا همش باید برم خرید کنم؟ حوصله ندارم. 

و اینکه باز کم خوابیدم و میخوام برم بخوابم باز و گور پایان نامه :/ 


342

دیروز خیلی خیلی روز قشنگی بود. من و ماهی ساعت 10 بیدار شدیم و یکم بعد دخترک زنگ زد که چک کنه خواب نمونده باشیم :) دخترک همیشه مربان♡ و ما بسیار آرام آرام حاضر شدیم و پاستای دیشب که با ماهی رفته بودیم از رستوران همیشه جذابمون گرفته بودیم و شام خورده بودیم رو برای ناهار نیز خوردیم چون به انرژی احتیاج داشتیم و عقل میگفت غذا بخوریم :] در واقع دارم بد می نویسم. ما دو روز پیش همدیگه رو دیده بودیم و ماهی پیش من آمده بود و بعد باهم رفتیم بیرون و شام خوردیم و من اون شب اصلا از دلتنگی برای جیمینا حال خوبی نداشتم و برای همین وقتی برنامه ریزی میکردن که فرداش بریم طبیعت، من گفتم نمیام. که خب کلی کلی بهم حس خوب داد که دخترک و همین طور عکاس جفتشون اومدن باهام حرف زدن که بیام حتما و خب من به خوابیدن احتیاج داشتم تا حالم خوب بشه و دلتنگی بی نهایتم برای جیمینا کم بشه و بتونم بیام. پس شب زودتر از ماهی خوابیدم و بخاطر ترس و استرسم بخاطر اون سوسک کوفتی ده بار از خواب با هین کشیدن پریدم و خیلی مزخرف بود. گرچه که ماهی اون شب مررررد خونه م شده بود و سوسک رو کشتتتت :))) فاینالی :)))) 

وقتی صبح بیدار شدم بهتر شده بودم. پس رفتم. و ماهی چقدر خوب بود که پیشم بود :) بهرحال، ما با 50 دقیقه بدقولی رسیدیم. دخترای قشنگمون رو یکی یکی دیدیم که دخترک دوست داشتنیم بود و بعد عکاس و بعد امیلی شیرین و بعد هم فرزان. اونا برای من و ماهی هم بستنی یخی خریده بودن که من و ماهی رفتیم به جای آلبالوییش، پرتقالی خریدیم و خنک شدیم و از تموم شدن مآه مزخرف شاد بودم! کلی آب خوردم توی خیابون و گرما رو کم کردم بر خویش! و همین طور شرجی لامصب -_- بعد ما با چونه هایی که فرزان زد سوار یه ماشین خوب شدیم و رفتیم تااااا شهر پله پله ایا! و خب مقصد ما آبشاری بود که فرزان رفته بود و بلد بود. و ماهی که ترجیح میداد بریم یه جای دیگه. بهرحال اول من و دخترک و فرزان و عکاس عقب نشسته بودیم و ماهی و امیلی جلو که یکم بعد ماهی و دخترک جا به جا شدن و ماهی تشنه پیش من بود. 

نزدیک ورودی یه کلی ترافیک بود و باید حتما از راننده ممنون باشیم که برامون کولر روشن کرد باز وگرنه گرما غیر قابل تحمل بود. 

بالاخره رسیدیم و بعد به اعتماد حرف فرزان که یکم کوهنوردی داره، یه مسیر نه خیلی کوتاه رو جنگل نوردی کردیم تا به جز از آبشار خیلی کوچک دم در، از یکی دیگه هم بگذریم و بعد به بالاترین آبشار برسیم و کلی حالمون خوب شه و مثلا یکمم امیلی کنار من راه بره. و بعد چون هیچ راهی نبود باید از توی آب رد می شدیم و خب کفشامونو درآوردیم و کفش من کاملا به فاک رفت که خب خیلیم سالم نبود قبلش! و ماهی پشت سرم بود و به جز اون، عکاس وقتی آخرای راه بودم دستمو گرفت فکر میکنم و بعد از اونم دخترک قشنگم :) بعد کفشامونو پوشیدیم باز و من حس کردم پام زخم شده و درست حدس زده بودم وقتی بعدا دیدم. سنگ ها تیز بودن و زخم مینداختن که خب مهم نیست و ارزشش رو داشت :)) بعد ما باز از یه مسیر بالا رفتیم تا بالاتر از همه بشینیم وسط بهشت و برای ناهاری که ساعت 4 میخوردیم که در واقع ژامبون و باگت های کهنه و چیپس و ماست و پاستایی که امیلی برای خودش درست کرده بود و به هممون هم بخشید، یکم نشستیم روی روتختی سابق امیلی :) بعدش امیلی رفت نماز بخونه و من و دخترک خواستیم بریم تو آب ^_____^ وه که چقدر حس خوبی داشت! سرد بود آب! و هوا واقعا خنک بود :) من نشسته بودم روی یه سنگ دقیقا وسط آب و دخترک روی تخته سنگ کنارم بود. و قطره های ریز آبی که از آبشار میریخت باعث میشد بیشتر سردمون بشه ولی خب من کاملا لذت می بردم. و تمام مدت داشتم به جیمینا فکر می کردم. یکم بعد امیلی رو دیدم که از بالا میومد و نشست بین من و دخترک و دنبال سنگ های قشنگ میگشت و عکس گرفتیم ^^ و یکم بعدتر دخترک که داشت یخ میزد بلند شد و رفت و من موندم و امیلی که بلند شد و رفت دنبال سنگ های کف رود! من تمام مدت نگاش میکردم و به رابطمون فکر میکردم. که چقدر پارسال که باهم اومده بودیم یه آبشار دیگه خوشحال تر و صمیمی تر بودیم. به تابستون بدی که باهم پشت سر گذاشتیم و من همه تلاشم رو کردم که براش دوست خوبی باشم و نذارم حس کنه تنها شده و به وقتی که من با دخترک و جیمینا دوست تر شدم و امیلی رو اذیت کردم با نبودنم و بعد اون بحث بینمون و بعد بد شدن حال من و بعد تموم شدن همه ی اون قشنگی ها و فقط دوتا دوست خیلی عادی شدنمون که شاید اگر من حالم بد نشده بود اون روز، واقعا امیلی منو کاملا کنار میذاشت و حتی همینم شاید نبودیم. این موضوع بهرحال هم دیروز و هم الآن، کمی اشک توی چشمام میکاره. وقتی غرق بودم بهش، یه سنگ که شبیه قلب بود از کف رود پیدا کرد و بهم با لبخند کودکانه ی همیشه قشنگش نشون داد و منم لبخند زدم و گفتم قلبه؟! و سرشو ت داد :) جفتمون ساکت بودیم. نمیدونم اون به چی فکر میکرد؟ آیا به من؟ اونم دلش تنگ شده برای اون روزامون؟ 

ماهی از بالا یه چیزایی میگفت که نمی شنیدیم ولی انگار میگفت میخوایم بریم و امیلی میخواست بره که من گفتم چرا بریم؟ بمونیم تا اونا بیان و برگردیم خب. و بعد که یه قدم بهم نزدیک شد و دستشو انداخت دور شونم، من برای یک لحظه دلم خواست وسط همینجا بغلش کنم. همه ی احساساتم رو فقط با بغل کردنش بهش بگم. که همیشه برام عزیز بود و هست و می مونه. یه ثانیه غرور بود؟ یا خجالت؟ یا اینکه شاید اون نخواد بغلش کنم و خوشحالم که این فکری که الان توی ذهنم رد شد اون لحظه به ذهنم خطور نکرده بود. یاد اون شبی که میخواست بره و اومدم بغلش کنم و دستمو پس زد! بهرحال، بغلش کردم. محکم. عین اون وقتا گفت الآن ماهی چپ چپ نگاه میکنه و داره میگه بیاین و داشت حرف می زد که پریدم تو حرفش و گفتم ماهی غلط کرد! و محکم تر بغلش کردم. دلم براش یه ذره شده بود و میشه 

ماهی خودشو انداخته بود وسط یه خانواده و با اونا میومد پایین و کیف من دست عکاس مربان بود. و خوشحالم که رابطه م با عکاس خوب شد باز خوشحالم که هنوز برام دوست داشتنیه و دلمون صاف شده اومدن پایین و من و اون کلی موندیم و من از عکاس و امیلی و دخترک عکس گرفتم و بعد من و عکاس کلی موندیم و بعد رفتیم. بین دوتا صخره ها، پایین راه، ماهی ایستاده بود و جایزه ی عبور کردنمون و کمکش، بغل کردنش بود و من کلیییی بغلش کردم و بهم گفت قربونم میره و عزیزم :)) بعد من بدون فکر لپشو بوس کردم و بعد رفتم ^^ و تقریبا همه راه با عکاس بودم و باهم رفتیم تا پایین و امیلی بطری دلستر رو باز پر کرد از آب برای توی راه و ما کم کم اومدیم پایین و فرزان با ما نبود و جلوتر می رفت که خب مهم نبود برای من. 

اول جاده یکم مسخره بازی درآوردیم و شعر های اگزجره خوندیم و دخترک فیلم می گرفت و من آخر فیلم زل زدم تو دوربین و گفتم اگه یه روز این فیلم رو دیدی، جیمینا، جات خیلی خالی بود و دلم برات تنگ شده. که ماهی گفت جای بیتز هم خالی که خب اونم برای من زیاد مهم نبود. ینی اصلا مهم نبود! با اینکه یکی دو بار یادش افتادم. و فکر کردم اگر بود جمعمون کامل تر بود ولی خب نه بیشتر از این. 

پایین که رسیدیم رفتیم بالای بوم یکی از خونه ها و یکم عکس گرفتیم و امیلی هم وقتی تو جاده بودیم با دوربین آنالوگش شاید چون من گفتم ازمون عکس گرفت که امیدوارم چاپ بشه. بعد من چون اولین بار بود میومدم اونجا ذوق داشتم و خوشحال بودم :) توی فیلمی که دخترک می گرفت هم اینو گفتم :)) و اونجا قشنگ بود ^^ 

امیلی دوست داشت بریم توی کوچه پس کوچه ها ولی هیچکس موافق نبود و خودش یه جا یکم رفت پایین و گفت زود میاد. پس شاید دخترک یا عکاس؟ بهم گفتن تو هم برو چون اولین باره میای اینجا ^^ و من و امیلی یکم رفتیم و زود برگشتیم چون راه پایین اومدنش یکی نبود. 

رسیدیم به جایی که ماشین منتظرمون بود و رفتیم دستشوعی و من ایده ای ندارم چرا دارم حتی اینم می نویسم :))

بعد چون امیلی دلش میخواست بره توی شهر باز و نرفته بودیم، واقعا واقعه کسی دلش میاد به اون دختر کوچولو نه بگه؟ پس بهش گفتن باشه و زود بیاین. و ماهی که باید پول می کشید و من که اولین بار بود میومدم اونجا و دوست داشتم ببینم توی شهر رو و همین طور صد البته بخاطر امیلی که اون هر جا بره و من رو بخواد، من کنارش خواهم بود. هر جایی بخواد بره! حتی اگه پام زخم باشه و کفشم داغون و خودمم بی اندازه خسته. پس سه تایی رفتیم و ماهی سه تا شیرینی شبیه کاکا گرفت که خیلی خوشمزه بودن و داغ و همین داغ بودنش خوشمزه بود :)) و ترد بود ^^

بعد از تو بازار رد شدیم و از بالای خونه ها و یه جا من توت دیدم و دلم توت خواست و امیلی برام توت خرید و من نمیدونم چرا خودم نخریدم! پس توت فروش توت ها رو شست و باعث شد مزه اصلیشون کم شن و جز دو سه تا بقیه شون ترش نباشن :( آه دلم توت میخواد الان که دارم می نویسم :( دوتا انگشتام بنفش شده بودن و من خوشم میومد :)) و لب های امیلی نیز کبود شده بود از رنگ توت و خیلییی قشنگ ترش میکرد :))) بعد از کنار یه امامزاده رد شدیم و برگشتیم و هی راه رفتیم و من آب خیلی یخ و لذیذ گرفتم که سه سوت تموم شد و بعد پول گرفتن اون دو کودک و بعد تقریبا بدو بدو رفتیم. و امیلی که یه جا میخواست از یه پیرمرد عکس بگیره چون خیلی شلوغ بود نشد. و بهرحال با یک ربع تاخیر، دقیقا 7 و ربع، پایین رسیدیم و ماشین رو پیدا نکردیم و پشت سرمون دخترک رو دیدیم یهو و بعد رفتیم. دقیقا 24 ساعت قبل ینی :)) 

باز مثل دفعه پیش نشستیم ولی من کنار پنجره نشستم و بی تی اس گوش میدادم و حالم واقعا خوب بود. فقط به این فکر میکردم کاش جیمینا هم بود. و اینکه چرا چند باره جواب پیامای منو نمیده؟ از دستم عصبانی شده؟ از من بدش اومده؟ حوصله حرفامو و خودم رو نداره؟ که یادم به این حرف خودش افتاد که گفته بود برای اون همیشه راه حرف زدن هست که درامایی ساخته نشه و نگران نباشم. و هر قدر بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر عجیب بود جواب ندادنش با این شخصیتی که ازش دیده بودم و با مهربونیش و سافت بودنش نسبت به من. پس تصمیم گرفتم جای حدس زدن و فکر کردن، از خودش بپرسم که خیلی مزخرف فهمیدیم پیاماش بهم نمی رسیدن و وقتی پرسیدم ازم عصبانیه؟ گفت چرا اینجوری فکر میکنم و چی شده و نه! ولی وقتی پیام بعدیش نرسید و فقط یه کلمه اصلاح شده ش توی پیام بعدش بهم رسید و اونجا مطمئن شدم قضیه چه کوفتیه و من چقدر اذیت شدم از این فکرا. و من چقدر عاشقش باشم؟ اندازه ی همیشه. با دلتنگی بی نهایت و روز شماری برای رسیدن شنبه تا ببینمش فقط. فقطططط. و گفت همیشه از این به بعد تلگرام بهش پیام بدم. حتی اگر دیر جواب بده و نتونه آنلاین باشه، حداقل حتما پیامامون به هم میرسه. و بعد تقریبا تمام شب منتظر بودم که بیاد ولی خب میدونستم نمیتونه و فقط ساعت یک و نیم شب برام نوشت که چرا آخه باید از دستم عصبانی بوده باشه و من چرا دیوانه ام! و من با تمام قلبم دوستش دارم. بی اندازه 

دیشب ماهی و امیلی اومدن خونه ی من و ما ساعت 10 تقریبا خونه بودیم و بعد تک تک رفتیم دوش گرفتیم و باز اینجا شرجی بود و دوتا جوجه ها لباسای من رو پوشیدن و کیوت شده بودن ^^ بعد شام درست کردیم من و امیلی و خوردیم و بعد رفتیم خوابیدیم. 

این بود خاطره ی یک روز طبیعت رفتن ما ^^


349

باید این چند روزی که ننوشتم رو بنویسم. 

جمعه وقتی توی خونه نشسته بودم و هیچ خوشحال نبودم که با فرزان نشستیم تو خونه و دوست داشتم نباشه، ماهی قشنگم زنگ زد و شاید نیم ساعت حرف زدیم و بعد وقتی 5 و ربع بود قرار گذاشتیم 6 من از خونه بیرون بیام و ده دقیقه بعد سر کوچشون باشم که 6 و 20 دقیقه رسیدم و ماهی بهم گفت داف شدی :)) بعد ما پیاده رفتیم تا بلوار پارک بانوان و رفتیم فروشگاه و ماهی برام ویتامین سی جذاب خرید و من دوست دارم که بذارم دوستام گاهی برام چیز میز بخرن :)) بعد تصمیم بستنی خوردنمون لغو شد و رفتیم توی پارک بانوان روی نیمکت نشستیم من با کلی تلاش با کلید خونه، موفق شدم و موفق شدیم در آبمیوه فی ماهی رو باز کنیم و بعد این خیلی برام قشنگه و حس خوبی داره که جفتمون از خوشحالی بخاطر موفقیتمون بلند داد بزنیم و های فایو بریم و ذوق کنیم :)) و کلی از آبمیوه آلبالوییش هم جایزه م شد ^^ و کلی نشستیم و درباره رنگین کمانیا حرف زدیم و من هی توی گلوم میومد که بگم عاشق جیمینا شدم اما این کار رو نکردم خداروشکر. بعدتر بلند شدیم و باز پیاده رفتیم تاااا بازارچه و من از ماهی پرسیدم که با من میاد داخل؟ و گفت البته عزیزم ^^ پس از کنار چندتا گربه رد شدیم و من وسایل آشپزی خریدم و از اونجا رفتیم و بعد من چیپس مورد علاقه م رو دیدم و رفتم با یه آب خریدم و برای یک کودک لواشک خوار هم یک لواشک خریدم چون پسر کوچک کلی خوشحال شد بعدش ^^ و خلاصه بعد هم برگشتیم سر خونه هامون من و ماهی و من کلیییی سر کوچشون موندم و دو سه بار همو بغل کردیم و رسمن از هم جدا نمی شدیم و وقتی جدا شدیم و من صداش کردم، گفت منتظر بوده بگم دوستش دارم :)) بهرحال بعد من برگشتم خونه و همین. 

فرداااایش ماهی، من و دخترک و امیلی و حتی ادیب رو گاو کرد و ما رفتیم دانشگاه و من تو دلم یک عالم غصه بود که امروز رو هم باید تحمل کنم که جیمینا رو نمی بینم. وقتی توی سرویس نشستم دیدم هیچکس نیومد و به دخترک پیام دادم و بعد بهم زنگ زد و گفت کارتشو گم کرده و داره برمیگرده مسیر رو چک کنه شاید افتاده از جیبش. و امیلی همون موقع سوار اتوبوس شد و من رو ندید و نشست و منم چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم من صداش کردم و داشت می رفت سمت مسجد و پس باهم رفتیم تا نمازشو بخونه :) مثل قدیما حس خوب قدیمامون که همیشه هر جایی میخواست بره من دنبالش می رفتم. به ماهی زنگ زدیم و گفت الان داره میاد و بعد دخترک زنگ زد که گفت توی دانشگاهه و یکم بعد من و امیلی رفتیم بوفه و من به دخترک زنگ زدم که اونم اومد در حالیکه ناراحت بود و کلافه. پس ناهار خوردیم من و امیلی و بعد ماهی اومد که اون دوتا ازش عصبانی بودن ولی من نه. دخترک رفت تا اعلام مفقودی کارت کنه و وقتی برگشت و یکم نشست و خواست بره ساختمون مرکزی، من رفتم دنبالش و برامم زیاد مهم نبود و سعی کردم این حس یکمم به دلش نیاد که اون رو بچه می بینم! پس باهم رفتیم و دو سه طبقه رو هی رفتیم و اومدیم بیرون و با کارمندای بی مزه حرف زدیم و دخترک یکم حالش بهتر شد و بعد برگشتیم توی دانشکده که شاید در کارگاه باز شده باشه ولی ادیب هنوز نیومده بود. پس امیلی با لبخند بیرون یکی از کلاس ها ایستاد و ما رفتیم پیششون. دخترک هنوز عصبانی بود و رفت و بعد زنگ زد بهم که کلید رو از استاد پنی وایز گرفته و بریم ما هم. من اون روز یکم چرت و پرت سرچ کردم و رسمن اون روز به هیچ دردم نخورد ولی خب اینکه چندین بار دخترک میومد پیشم می نشست توی وقتاییکه بیکار بود، برام حس خوبی بود و یک بار هم امیلی اومد که لپ تاپم خاموش شده بود و گفت اومده که بهم کمک کنه تازه و گفت شب بهش پیام بدم تا فردا برام یونیفرم طراحیشو بیاره. ماهی نیز که همیشه دوست داشتنیه ^^ بهرحال دخترک با سرویس 6 و من و ماهی و امیلی با سرویس 7 رفتیم و برای فردا از ادیب کلید رو گرفتیم. 

وقتی توی راه بودیم با جیمینا حرف می زدم. و پیش امیلی نشسته بودم. و یه موقع رفتم اسمشو عوض کردم و نوشتم نازنین! و چه خوب که این کار رو کردم. وقتی رسیدیم شهر و سوار بی آر تی شدیم من وسط نشستم و ماهی گوشیم رو دیده بود و بعد ازم پرسید مسئله ای که بابتش این طوری آشفته ای بخاطر نازنینه؟! و گفت گوشیم رو دیده تا ببینه با جیمینا حرف میزنم یا کس دیگه :)) 

بهرحال من واقعا واقعا حالم بخاطر جیمینا بد بود. این روزا، عشقش کاملا من رو اذیت میکنه 

بلیطمون رو ماهی حساب کرد و بعد پیاده رفتیم تا بازار و امیلی توت فرنگی خرید و ماهی هم ذرت و کش موی سرمه ای :) بعد با امیلی رفتیم تا نگاتیواشو بگیره و بعد هم رفت. ماهی میخواست بره کافه پیش سنجاب آبی گردن کبود :)) و من خواستم برم خونه که تصمیمم رو عوض کردم و با ماهی کلی پیاده رفتیم تا قاب سازی و قاب سفارش داد و بعد رفتیم اونور میدون خوش رنگ و بعد تا اون دست تا ماهی پول برداشت کنه و بعد منو سوار ون کرد عین مامان مربان و ذرت ها رو داد به من و قرار شد شب بعد از کافه بیاد پیش من :) 

من یک ساعت کامل توی ترافیک بودم و 10 رسیدم خونه. غذا خوردم و باز یکم با جیمینا حرف زدم و بعد نشستم تا ماهی بیاد. 12 و بیست دقیقه خونه بود یا نیم. و یکم خوراکی خریده بود دخترم :)) و خودش ذرت ها و هویج رو درست کرد تا شام بخوریم که من سیر بودم ولی خب اونا خوشمزه بودن :)) بعد جفتمون واقعا خسته بودیم و یکم با دخترک ماه حرف زدیم و دخترک بهم حس خوب داد که گفت تو حال بد من رو بهتر کردی :) 

اون شب دیگه حتی یکمم به فردا فکر نکردم که شاید جیمینا نیاد باز. و بعد ساعت 3 بود که من و ماهی خوابیدیم. 


348

دوستش دارم. و کنترل کردن احساساتم خیلی برام سخت شده. چقدر بوسیدنی ای چقدر چقدر خواستنی ای برام چقدر دلم برات مرده بود چقدر میخوامت چقدر چقدر با اون چشم های قشنگت با اون موهای قشنگ ترت که میتونم تا آخر عمرم فقط نازشون کنم دوست دارم فقط پر از تو باشم یه کاری بکن برام پیش من باش همش فقط پیش من باش دلم برای عطرت لک زده بود. چقدر دلم میخواد ببوسمت سرم رو فرو میکنم تو گردنت و بزرگترین جهاد رو میکنم که فقط بوت میکنم! تا لب هات تا گونه هات فقط یکم فاصله دارم و نمی بوسمت نمیدونم چکار کنم نمیدونم و دارم دیوانه میشم. رسمن رد دادم. رسمن. 


353

بیاید فرقش رو با همه براتون بگم. اون اینجوریه که من میشینم و براش از دنیای موازیمون میگم که اونجا مال منه و من زیاد میبوسمش و کلی چیزای این شکلی،  و اون میخنده و اون نه تنها توی ذوقم نمیزنه یا بداخلاقی نمیکنه که چرا دارم این حرفا رو میزنم، که ازم مثلا سوال هم میکنه که تو دنیای موازیمون ناهار چی داریم؟! 

اون تنها آدم زندگیمه که من بهش میگم از تاریکی میترسم یا از هر چیز احمقانه ی دیگه؛ و اون نه تنها مسخره م نمیکنه، نصیحتم نمیکنه که نباید بترسی و این حرفا یعنی چی، دعوا نمیکنه که خجالت بکش یا چیزای این شکلی؛ که برام شعر های کودکانه میخونه تا وقتی برسم توی رختخواب، حواسم پرت شه و منو میخندونه تا نترسم :) و میذاره صداشو بشنوم و باهام حرف میزنه تا برم از تو تاریکی هر چیزی لازم دارم بردارم. اون کسیه که وقتی نصفه شبا برق میره و من میترسم، تا آخرین درصد شارژم باهام حرف میزنه و آرومم میکنه و منو میخوابونه. 

اون کسیه که همیشه حوصله م رو داره. هر حرفی بزنم هر جوری باشم هر قدر دلتنگی کنم، اون با همه وجودش بهم گوش میکنه توجه میکنه و نمیذاره توی ناراحتی بمونم 

اون کسیه که اگر چند روز پیدام نباشه، با اینکه هیچوقت به هیییچکس پیام نمیده، میاد دنبالم و میپرسه حالم خوبه؟ و خوبه که خوبم :) 

اون کسیه که فرقی نمیکنه من چی بگم و چقدر خنده دار باشه، بهرحال به شوخی ها و تعریف کردنای من میخنده تا من خوشحال بشم که خندوندمش :) 

اوهوم، اون برای من معنی دوست داشتن خیلی زیاده. کسی که از تماشا کردنش خسته نمیشم. 


352

سر یه چیز خیلی بی اهمیت، فک ش رو گرفتم و کم کم فشار دادم و سرشو برد عقب و من فکر کردم لعنتی من باید الآن بلند شم و یه کاری بکنم! هر کاری جز اینجا نشستن! 

به بقیه نگاه می کرد و با بقیه حرف می زد و من فقط فکر میکردم اگه الآن هر جایی جز اینجا بودیم و این آدما اطرافمون نبودن، بی معطلی چونه ش رو میگرفتم و صورتش رو میچرخوندم سمت خودم و لب های تقریبا نازکش رو میبوسیدم و بعد فکر کردم اصلا لب هاش چه طعمی دارن. من هیچوقت میفهمم؟ 

تا بوسیدنش چند سانتی متر ولی یک دنیا فاصله داشتم 


351

این خیلی عجیب بود که دیروز یا پریروز که دیدمت، و نشسته بودم کنارت، و خیره شده بودم به تک تک اجزای چهره ت، یه لحظه به این فکر کردم ده سال بعد گوشه چشمای قشنگت خط بیفته شاید، یا بیست سی سال بعد چه شکلی میشی! بعد فکر کردم یعنی من اونموقع ها دیگه دوستت ندارم اگه باهم باشیم؟ چون پیر شدی و پیر شدم؟! یا حتی اگر من همیشه توی همین سن بمونم و پیر نشم، دیگه به نظرم قشنگ نیستی؟ و این اولین بار بود که توی زندگیم به این فکر کردم من این آدم رو حتی وقتی پیر بشه هم میخوام. اون همیشه زیبا می مونه و حتی وقتی پیر بشه بازم چشماش میدرخشن. هنوزم لب های قشنگی داره و دندوناش خرگوشی و دوست داشتنیه. و اصلا اگه اینا رو در نظر نگیریم، اون کسیه که با من مهربون مونده. برای اونهمه سال تا پیر شدن. پس وقتی بهش نگاه میکنم، اونو فقط با مهربونیاش می بینم و اون خط های افتاده روی صورتش هم یه نوع دیگه از زیباییشه. من، این شکلی عاشقتم. حالا تو نباش. پیش من نباش. با من حرف نزن. 

نمیتونم وقتی از دلتنگیت هزار روز اذیت شدم و فقط خودت میدونی چه حالی داشتم و چقدر محتاج دیدنت بودم، وقتی میام تو اتوبوس و یهو می بینمت که نشستی و لبخند می زنی، حتی یک کلمه حرف بزنم و یادم نیست که بهت سلام کردم نمیتونم بهت نگاه کنم. نمیتونم وقتی برگشتم عقب و حرف میزنم، تو رو مخاطب قرار بدم و به تو نگاه کنم. نمیتونم باهات حرف بزنم. نمیتونم بگم کجا بودی لعنتی و برات داشتم می مردم نمیتونم حتی من بیام بغلت کنم و این تویی که میگی تو رو بغل نکردم و میای سمتم و من فقط میتونم تو بغلت نفس بکشم و لال بمونم هیچی نتونم بگم حتی دلم بخواد تو رو به خودم فشار بدم و نتونم. واقعا نتونم نمیتونم بهت زل نزنم وقتی نشستم جفت دستت بعد نمیتونم به هر بهانه ای دستت رو نگیرم و با انگشتات بازی نکنم. نمیتونم بی بهانه بلند نشم و دست نکنم تو موهات تا ازم بپرسی داری چیکار میکنی و من دروغ بگم تا نخوام پیش همه بگم دارم موهاتو ناز میکنم نمیتونم سرم رو فرو نکنم تو گردنت! نمیتونم سرم رو نذارم پشت شونت! نمیتونم نایستم بالای سرت و دستمو نندازم دور شونه هات و بعد برای مدت زیادی موهات رو ناز نکنم. نمیتونم به نیم رخت و موهای صاف شده ت نگاه نکنم که چقدر به نظرم بهت میان. و وقتی با یه آهنگ، میخونی سعی نکنم که گوشام فقط صدای تو رو بشنون و توی ذهنم حک شه. کاش میشد از چشمات وقتی نور آفتاب بهشون میخوره، عکس گرفت. همین طور از لب هات وقتی لب پایینت رو با دندون های خرگوشیت گاز گرفتی و اصلا نمیدونم داری به حرف کی گوش میکنی و چرا این کار رو میکنی. دوست دارم وقتی باد گم میشه توی موهات و داری حرف میزنی، توی یه گوشم آهنگی که تو چند ساعت قبل باهاش میخوندی پلی بشه و بعد غرق شم توی این ویدیویی که چشمام لنز ثبت کننده ش بودن. دوستت دارم وقتی منتظر نیستم کنارم باشی و میبینم هستی. وقتی نمیتونم نگات کنم چون گریه م گرفته که معلوم نیست باز کی می بینمت. و مجبور میشم که کم بغلت کنم دلم میخواست دستات رو بگیرم و ازت خواهش کنم بمونی یکم دیگه ولی به جاش فقط چند دقیقه قبلش، گفتم خیلی زوده بغلت کردم و هیچی نتونستم بگم. و بعد وقتی قلبم و چشمام دیگه پر پر شد بدون خدافظی ازت، رفتم. 

حالا دلم باز برات تنگ شده. و برات نوشتم دوستت دارم و همین. 

جیمینا دوستت دارم و همین 


350

ببینید کی بعد از شایر ده سال یا بیشتر دیگه نمیتونه شب بیدار بمونه و یه امشب که بیدار مونده داره جان میده؟ درسته من. 

به یک عالم اینترنت نیاز دارم. و سایت هایی که چیزاییکه من میخوام رو رایگان گذاشته باشن. آخه من با این تابعی بدبخت و نفرت انگیزم، از کجا کارت اعتباری خارجی بیارم که بخرم این فایل ها رو؟ 

گوشیمو باید خالی کنم و فااااااک که این کار واقعا سخته. 

لوس شدم. حوصله ندارم و خوابم میاد. دوس دارم از کساییکه بدم میاد دور باشم و فرزان مزخرف زودتر وسایلشو از اینجا ببره. و حموم برم حتما فردا. و جیمینای کوفتی رو ببینم و با بوسیدنش تموم شه همه چی و اینقدر ببوسمش و فشارش بدم تا له شه و دلم خنک شه و بعد بکشمش :/ و متنفرم از گرما. 


359

گاهی فکر میکنم تو چیزایی از من نمیدونی و من رو نمیشناسی. چون اون چیزایی که از من دیدی اصلا شبیه چیزی نبوده که در واقع هستم. من پیش تو اصلا غرور ندارم و گاهی وقتا پیگیرم که کجایی و چیکار میکنی و چیزای این شکلی. اما در واقع من نسبت به هیچکس جز تو اینجوری نیستم. من اینجور اخلاق هایی ندارم. هیچوقت برام مهم نیست در واقع که کی کجاست یا داره چکار میکنه. شاید بهش فکر کنم یا توی موقعیت های خاص بپرسم ازشون، ولی نسبت به هیچکس جز تو اینجوری نیستم. تو برام فرق می کنی. تو رو کم می بینم. دوست دارم ببینمت و برای همین میپرسم. 

یا من پیش تو خیلی زیاد پر حرفم. اما در واقع من آدم کم حرفی ام. من با کسی حرف نمی زنم از احساسات و اتفاقاتی که برام میفته یا هر چیزی. من آدمی ام که آدما ازم ناراحت میشن که چرا میتونم ساعت ها پیششون بشینم و هیچ حرفی نزنم. که چرا حالشونو نمی پرسم یا بی معرفتم. اما تو فرق داری. تو ندیدی اونجوری بودنم رو چون همیشه من برخلاف اینا بودم پیش تو. 

من از مهمون داشتن خوشم نمیاد و دوست دارم مدت ها تنها باشم توی خونه. اما تو این رو نمیدونی چون من همش بهت میگم میخوام که تو اینجا باشی. و این طوری به نظر میام که تنها زندگی کردن برام آزار دهنده ست! 

اما با تمام اینا، تو بهترین آدمی هستی که نمیذاری سوتفاهم یا ناراحتی من یا حساس بودن من بیشتر از چند دقیقه کوتاه طول بکشه. تو محکم بهم میگی حق ندارم ناراحت بشم و همه چی رو خیلی ساده و سریع درست می کنی. تو تو اونی هستی که من برای زندگیم میخوام. این رو مطمئنم. 


358

مهم نیست که چی بنویسم. وقتی تو بهم زنگ میزنی من باز قلبم تند میزنه. وقتی از دور می بینمت نمیدونم چطور قدم هام رو تند میکنم تا برسم بهت و بغلت کنم. [و وقتی این جمله رو تموم کردم ببینمت که داری از پله ها پایین میای و میام پشت سرت و باهات راه میرم تا منو ببینی :)) ] 

دیدنت بهترین چیزیه که توی یک روز برام رخ میده. شنیدن صدات، بیشترین آرامش رو بهم میده. چطور بگم، تو برات کلمه ندارم واقعا. من میتونم تصمیم بگیرم دوستت نداشته باشم ولی نمیتونم سر این تصمیم بمونم. تو دوست داشتنی تر و خواستنی تر از این حرفایی. میشه واقعا دیگه تو رو نخواست؟ دیدن تو قوت قلبه. مهم نیست که من چقدر نگرانم و خوب نیستم. تو آرامش من میشی. وقتی هر بار میتونم خودم رو بندازم توی بغلت :)) وقتی کنارم راه میای و صدات کنار گوشمه. وقتی شانس میارم و میتونم جایی باشم که تو یکم جلوترش نشستی و من دلم میخواد خودم رو لوس کنم و بگم کارتم رو تو برام بزنی! و بعد بشنیم و هر قدر دلم میخواد نگا کنم تک تک کاراتو :)) دروغ چرا، دوست دارم تو بغلم نگهت دارم و نذارم هیچکس دیگه ای باهات حرف بزنه. آه تو واقعا چرا اینقدر خواستنی ترینی و من اینقدر میخوامت؟ 

تو کاملا دلخواسته ی من میشی وقتی ازت میخوام که توی هوای گرم باهم راه بریم و بعد یک ساعت و نیم پیشم می مونی و دو بار بغلم میکنی و من چقدر دلم میخواد از تو پر باشم؟ میشه باز یه روز بیای اینجا؟ میشه ببوسمت؟


357

یه وقتایی دوست دارم ازت دور بشم و دور میشم و نمیشمارم روزا رو. دلم رو نزدی. نمیدونم فقط که چرا. شاید چون هیچوقت نداشتمت و میدونم نمیشه تو رو داشت و بعد منطقی وجودم این رو بهم میگه مدام. شاید فردا فقط من و تو باشیم و من بلد نیستم چی بگم وقتی دوتایی باشیم. همین. لاو یو. 


368

تمام امروز من با جیمینا گذشت و این چیزی بود که خیلی میخواستمش. به مسخره ترین بهانه دنیا، صورت قشنگش رو ناز کردم و اونم این کار رو کرد و حتی اگر نفهمیده باشه و بهانه خنده دارم رو باور کرده باشه و ناخودآگاه این کار رو انجام داده باشه، بهرحال برای من شیرینه :) 

زل میزنم بهش مدام. مدام. مدام! وقتی توی سرویس بودیم یهو پرسید چیه؟ و من گفتم هیچی و همچنان نگاش کردم.

ساعت ها به همه چیز خندیدیم و خنده ش قشنگ ترین خنده نبود؟! 

بیبی همون لباسی که دیروز باهم خریده بودیمش رو پوشیده بود و بهم یکمشو نشون داد و من برای این کیوت و با ذوق بودنش دلم خیلی می رفت!

دستش رو میگرفتم و این کار کیوتش که وقتی دستم رو ول میکنه تا مثلا کیفش رک درست کنه و باز دستم رو میگیره :))

بهش دفترچه ای که براش گرفته بودم رو دادم. گاو شد و بغلم کرد :) 

و لیستی که خواسته بود بنویسم رو جدی جدی نوشتم و بهش دادمش :))

اگه تا ابد برام حرف می زد من بازم دلم تماشا کردن چشمای قشنگش رو میخواست وقتی با ذوق چیزی می گفت :) 

یا حتی اگر ساعت ها به مدل کیوت خودش، غر میزد، ذره ای از دوست داشتنی بودنش رو کم نمی کرد :)

کیوت ترین ددی دنیا شدی وقتی اولین شعری که توی بچگیت وقتی خوابیده بودی توی ماشین و به ماه نگاه میکردی رو سروده بودی، برام خوندیش! 

این قشنگ نبود که وقتی داری طراحی میکنی من نزدیکت بشینم و روی رونت شکل های بی معنی بکشم و بهت نگاه کنم و چشمات و لب هات رو تماشا کنم؟

بهش گفتم چرا همیشه موقع رفتنت، حتی اگر ده ساعت هم پیشم باشی و فرداشم میتونم ببینمت، غصم میگیره؟! خندید و گفت نمیدونم! 

مثل قدیما رفتم لب جدول ایستادم تا بغلش کنم و یه نقطه محکم بغلم کرد. :) و باز وقتی داشت حرف می زد و جای دیگه ای رو نگاه میکرد، دلم باز بغلش رو خواست و رو نوک کفشم ایستادم و بغلش کردم و بهش گفتم مواظب خودت باش و اون گفت تو هم همین طور. و گفتم فردا میبینمت و گفت آره :) 

وقتی نشسته بود توی ماشین و منتظر آدم بودیم، رفتم پیشش و آروم گونه ش رو تقریبا کشیدم و ناز کردم! 

وقتی که کنارمه، حالم خوبه و به هیچی میتونم فکر نکنم کاش همیشه باشه کاش مجبور نبودم ازش دور و جدا شم 


367

من عمیقا احساس خوشبختی میکنم و بخاطر همه چیزهایی که دارم از خدا ممنونم! 

در حال حاضر واقعا زندگی رو دوست دارم و خوشحالم که اینجام و هنوز جوونم اصلا! 

با بی تی اس خوشحال و پر هیجان و عاشقم :)

و جیمینا رو دارم که بهم نزدیکه و میبینمش و وقتایی که ازش دورم و حالم هر جور که باشه، با حرف زدنش بهتر میشه و بهم آرامش میده. 

و دوستای خیلی خوبی دارم که همیشه بهم عشق و محبت و توجه و حس خوب میدن :)

و خانوادم که دوستشون دارم و روزای پر تنشی که باهاشون داشتم، حالا انگار جاشون رو به روزهایی دادن که قبلا حتی توی خواب هم نمی دیدم!

مهم نیست که گاهی مریض میشم. در نهایت سالمم و این فوق العاده نیست؟!

و کسایی رو دارم که بهم احساس باارزش بودن و زیبا بودن میدن و من رو خوشحال میکنن :) 

خدایا من همه محبت هات رو می بینم و ازت ممنونم واقعا :)


365

مهم ترین بخش های زندگیم فقط دیدن جیمیناست! تایپ کردن برام سخته چون انگشتم به درمان احتیاج داره و یک هفته حداقل طول میکشه تا خوب شه. فردا با جیمینا میریم دانشگاه. خودمون دوتا فقط :) این خیلی برام شیرینه خب ^^

امروز میدونید چقدر برام خوب و قشنگ بود تمام اون دو ساعت و نیمی که با اون بودم؟ بیاید براتون بگم :)) 

وقتی که بهش زنگ زدم و گفت کجا منتظرش بمونم تا برسه، به یوفوریا گوش میدادم تا برام با اون خاطره بشه. و وقتی دیدمش و بلند شدم و بغلش کردم، های توی گوشم میخوند و من اولین کلمه ش رو نشنیدم ولی اون بی نهایت زیبا شده بود! به موهای قشنگ رنگ نشده ش، یه تل ساده زده بود که خیلی خواستنی ترش می کرد. به لب های قشنگش یه رژ لب خیلی خوش رنگ زده بود که لب هاشو بوسیدنی تر می کرد! و مژه های قشنگ و کشیده ش رو با یه ریمل خیلی کم، کلی قشنگ تر کرده بود و چشم های رنگ قهوه های داغش، دل من رو می برد! ازم پرسید که ببینم دستت چی شده و بعد دست راستم که همیشه لرزش زیادی داره، بیشتر میلرزید تا بهش نشون بدم که چرا میریم دکتر. دستم رو گرفت و گفت چرا اینقدر دستت میلرزه؟ و بعد نشستیم توی ایستگاه و دستم رو گرفت باز و نگاه کرد که شاید واقعا نیش زنبوره مثلا که مونده تو پوستم اما چیزی پیدا نبود و من فهمیدم داره عفونت میکنه و خجالت کشیدم که دستم اینجوری شده! بعد بهم گفت نگران نباشم و میریم امروز حلش میکنیم و خوب میشه و تمام حرف های قوت قلب بخشنده ش که دیروز هم بهم زده بود تا آروم بشم. بعد من طبق عادت شروع کردم براش حرف زدن! که امروز چه اتفاق هایی افتاده و اتوبوس اومد و نشستیم و من کلی حرف زدم. بعد سر چارراه پیاده شدیم و موقع رد شدن از خیابون یکم دستشو گرفتم. و یکم بعد درمانگاه جلومون بود. کنارم ایستاد تا نوبت بگیرم و بهم گفت اگر پول لازم داشته باشم اون برام نوبت بگیره و خب من خیلی دلم برای این رفتاراش ضعف میره! بعد باهم رفتیم اتاق دکتر رو چک کردیم که نبود و صداش کردن و ما نشستیم کنار هم روی صندلی ها. بعد وقتی حتی یه ذره هم توقع نداشتم که باهام بیاد داخل، اومد و من کاملا قلبم آروم شد. و تمام مدت که دکتر ازم سوال میپرسید که چی شده و کجا رفتی که اینجوری شد و تمام چیزای این شکلی، اون به جای من جواب میداد و نفس من براش می رفت که اینقدر مواظبمه :) بعد از دکتر پرسید که نیازی به جراحت دادن نیست؟ یا باید چکار کنیم تا خوب شه و کی و چجوری از دستم درش میاره؟ و من پر از حس خوب بودم که اون اینطوری کنارم بود و قابل توصیف نیست خب این حس! دکتر مهربون بود و میخندید و ما وقتی از اونجا رفتیم بیرون، به محض بیرون رفتن من گفتم کیلیلیلی و اونم همراه من این خوشحالی کیوت رو میکرد که حداقل الآن نیازی به جراحی و بخیه نیست و گفت دیگه لازم نیست نگران باشی و بترسی ^^ و خدایا اون چقدر میتونست حالم رو خوب ترین حالت ممکن کنه وقتی هنوز دستم خوب نبود اما خب بهتر از حالت ترسناک قبلی بود! 

داروخونه رو بهم نشون داد و نشستیم تا داروهام حاضر شن و میخندیدیم و بعد ازم پرسید پول داروهام چقدر شدن و این رفتاراش نه تنها اذیتم نمیکنه که حس حمایتش رو خیلی دوست دارم. 

بعد با ناامیدی پرسیدم خب الآن باید بری خونه دیگه؟ که گفت میتونم یکم بیرون باشم و بریم یه طرفی! خب ما بی هدف رفتیم سمت مسیر همیشگی که گفت دوست نداره بریم اونجا و فقط تا نصف راه رفتیم و گفت بریم اون سمت و بعد مسیر رو برگشتیم و گفت میتونیم تا مصلی پیاده بریم و بعد بریم دیگه و من تو غصه غرق میشم هر وقت که بخواد بره. پس وقتی سر خیابون فرعی آزمایشگاه بودیم گفتم که از اون سمت بریم و یکم دیرتر بره و مثل همه وقتایی که ازش میخوام یکم بیشتر پیشم بمونه، قبول کرد. پس ما راه رفتیم کلی و حرف می زدیم درباره ازدواج کوکمین :)) بعد از وسط خیابون دراومدیم و راه رفتیم و یهو گفت میتونیم تی شرت ببینیم که شاید چیزی بخره و من کلی خوشحال شدم و گفتم حتما! اینجوری تو یکم بیشتر پیش منی :) و لباس فروشی ها رو رفتیم و درباره پیکسل بی تی اس و جامدادی ها و تابلوشون حرف زدیم و بعد هندزفری ای که قیمت خون پدر فروشنده بود و بعد باز مغازه ها رو نگاه می کردیم و این خیلی برام شیرین بود که وقتی راه میرفتیم من گاهی جای نگاه کردن به جلو، به اون نگاه میکردم که برام با صدای قشنگش حرف می زد :) و همه چیز قشنگ بود تا حرف هم باشگاهیاش رو خودم وسط کشیدم و بعد که توقع نداشتم، گفت اگر قرار بود از کسی خوشش میومد، مربیش بود و من پرسیدم چرا و احساس میکردم با هر کلمه ای که میگه، یه تیکه از دلم می ریزه! و آخر فقط گفتم جذابه. و بعد دیگه ساکت شدم. خب اون کسیه که منو بیشتر از همه ی آدم های زندگیم میشناسه و به سکوتم اعتراض میکرد و میگفت چی شدی و من میگفتم هیچی و میگفت منو گول نزن و میدونم یه چیزیت شد و من یه جا گفتم خب و نتونستم ادامه بدم! ازم میپرسید چرا حرف نمیزنم؟ یه چیزی براش تعریف کنم اصلا مثل همیشه. و من از سرم بیرون نمی رفت که اگه من اون شکلی بودم منو دوست تر داشت؟ با من میبود؟ ازش پرسیدم که چی بگم و گفت نمیگم به زور حرف بزن؛ فقط بگو چرا اینطوری شدی؟ و خودش کاملا میدونست چرا! یکم سعی کردم حرف بزنم که خب من اصلا واضحه که چه وقتایی به زور حرف میزنم تا فضای آکوارد رو کم کنم و موفق نبودم و یه جا هم وقتی من بهش میگفتم من اونی نیستم که با اونم و اون فکر کرد و گفت تو با همه مهربونی خب. گفتم تو جزئیات فرق می کنه و بعد اون گفت مثل من نیست که اگر کسی رو دوست ندارم کاملا مشخصم و اون برای اینکه ناراحت نکنه طرف رو، باهاش مهربون می مونه و من باز این رو برای هزارمین بار گفتم که هرگز از سر دل سوختن منو تحمل نکنه و گفت که قبلا درباره این موضوع حرف زدیم و نظرش رو و حرفاشو گفته و اونا هیچوقت عوض نمیشن. بهرحال، یه جا آبمیوه خرید و من چون ناراحت بودم وقتی ازم پرسید تو چیزی نمیخوای؟ فقط سرم رو ت دادم و فکر میکنم لوس بودم واقعا! آبمیوه ش رو که میخورد با کیوتی پرسید که آبمیوه تقریبا تموم شده ولی واقعا نمیخورم یکم؟ و دلم براش رفت و خندیدم یکم و گفتم نه. و یکم بعد وقتی میخواست بره و از من پرسید از کدوم طرف میرم و بهش گفتم، گفت پس قدم بزنیم اگه واقعا میخواستم راه برم تا اونجا و کنارم بود. آها و رفتیم و تی شرتی که من گفتم قشنگه رو خرید :) حتما خیلی بهش میاد :) و بعد قوطی خالی آبمیوه رو ازش گرفتم تا دور بندازم و بغلش کردم و تشکر کردم که همرام اومده و فردا میبینمش و سوار تاکسی شد و تا وقتی رفت ایستادم و لبخند زد و رفت :) 

تمام مسیر که گاو بودم. و کار نکردم حتی با وجود اینکه بهم گفت تو هم کار کن. لطفا. و در نهایت وقتی داشتم از فکر دیوونه میشدم براش نوشتم که:

+ "من" رو دوست داشته باش، نه "منو دوس داشته باش".

- تو” رو دوس دارم

+ حتی اگه کلی آدم خیلی خوب و جذاب دورت بودن بازم من رو دوست داشته باش

 - :)) دیدی گاو شدی، تورو دوس دارم. مهم نیست چجور آدمایی دورمن


خب، شما باشین دلتون براش نمیره؟ بخاطر تمام امروز؟

بهش میگم ددی :)) فردا کی بریم؟ و برام مینویسه شاید 11 و نیم و یا هر وقت بیدار شد. میگم منم بیدار کن و میگه بهم زنگ میزنه و من بهش میگم ممنون جیمینای مننن! 

و حالا ساعت 5 صبحه و من ذوق دارم که فردا ایشالا با صدای اون بیدار میشم و فردا مال من و اونه :) و من هر قدر بخوام میتونم مال خودم داشته باشمش :)) 


363

قرار نبود این وبلاگ مال تو باشه. حتی اگر پارسال از من میپرسیدن جیمینا برای تو چی و کیه؟ میگفتم یه دوست خیلی کم مثلا! قلبم برای تو نمی زد دقیقا یک سال پیش که تولد سنجاب آبی بود و من داشتم سعی میکردم باهاش حرف بزنم و بهش نشون بدم دوستش دارم! که این عجیبه خیلی که اون شب من توی بغل تو، از عشق یک طرفه م به سنجاب آبی گریه میکردم تا خودش بیاد و من برم توی بغل اون و اون بفهمه دوست داشتنم رو و خب کاری هم از دستش برنیاد. و خب حالا قلب من فقط برای توئه و تو اونقدر برام پررنگی که حتی یادم نمونه تولد اون رو و این عجیب نیست؟! کی فکرشو میکرد حتی برای ثانیه ای که اینجوری بشه همه چیز؟(!)


362

این توی ذهنم نشسته که وقتی برام یه مشکل پیش میاد، باید پناه بگیرم پیش تو. از هر چیزی که میترسم، هر نگرانی ای که دارم، هر چیزی، تو منو آروم میکنی. حالا که دستم اینجوری شده و انگار به یه جراحی ساده و خیلی کوچیک احتیاج داره، وقتی تو هستی که باهام میای و من دلم میخواد تو اون همراهم باشی، خب دردش میتونه قابل تحمل بشه یا هم که ترسم کمتر شه و شاید گریه نکنم. دوست دارم که با تو باشم. دوست دارم که برای تو لوس بشم ناخودآگاه و تو متوجهش بشی و یادت بمونه، وقتی فکر میکنم هیچ چیزی از من یادت نیست و خودت اون حرفای قشنگ رو بهم بزنی :) چطور دوستت نداشته باشم من؟ تو رابطه بودن با تو قشنگ نیست؟ این اولین رابطه زندگیم نیست که من حالم خوبه و وقتی احتیاجش دارم کنارمه؟ هست. 


370

اینو دوست دارم که وسط حرف زدنت اسمم رو میگی!

گرفتن دستای استخونی و نرم و کشیده و خوش رنگت و بازی کردن با انگشتات رو هم همین طور! 

و چه اهمیتی داره واقعا تمام قبلا؟

دوست داشتنی نیستی که وقتی میگم دیگه یه روز تموم میشه شاید این علاقه م بهت، ساکت می مونی و بعد فقط میگی آره شاید؟ بهرحال جفتمون خوب میدونیم من هیچوقت به این سادگیا نمیتونم ازت دل بکنم. 

دوست دارم تمام ظاهرت رو. و مهربون بودنت رو و اصلا کاملا همین چیزی که هستی رو. 

خال پشت دستت درست اونجایی که من عاشقشم رو هم همین طور!

تو شیرینی حتما. یه شیرین سیاه ولی! 


369

اون توی زندگیمه این روزا :)

دو روز قبل دیدمش باز و چند ساعت باهم بودیم. اما کم و غیر خوب بغلش کردم و دلم برای بغل کردنش تنگ میشه. 

بعد از ظهر هم با امیلی بودم. و رفتیم بازار دنبال کاغذ و من مدیوم اکریلیک رو برای جیمینا پرسیدم. و بعد بهش زنگ زدم و خودش زنگ زد و بنابراین چند دقیقه ای صداش رو شنیدم :)

بعد، شب، وقتی دلم میخواستش بهش زنگ زدم و ساعت 10 و خردی بود. و بعد حدس می زنید تا چه ساعتی حرف زدیم؟! 8 و نیم صبح :)) و من میتونم بگم با تمام وجودم عاشق صداشم. نه بخاطر اینکه دوستش دارم، صدای اون واقعا واقعا خیلی گرم و ناز و صاف و قشنگه :) کاش همیشه صداشو داشته باشم. و عاشقش میشم وقتی بهم گوش میده، باهام حرف می زنه، و برام حرف میزنه :) و آخر آخر بهم میگه شب بخیر و بعد از یکم مکث میگه "بچه" :)) ! و من ذوق میکنم و میخندم :)) 

دوست دارم زیاد ازش بگم و بنویسم. 

دیروز امیلی برام یه ویدیو گرفته بود تا مشکلم توی فتوشاپ حل بشه و چند تا براش هم فرستاده بود :) مثل قدیما که بهم محبت می کرد و کمک میکرد 

امروز من و بیتز قراره بریم شهر امیلی تا برای تولدش خوشحالش کنیم. من برام مهم نبود کیا میان یا نه، میخواستم جیمینا باشه که چون کاراش عقبه نمیاد. بهرحال این ایده و خواسته ی من بود و خوشحال کردن امیلی، چیزیه که خیلی میخوامش :)

عاشق اینم که جیمینا آخرین کسی باشه که باهام حرف می زنه در طی یک روز. امشب یکم باهام حرف زد و توی درس بهم ایده داد و سرچ کرد و اینجور چیزای عادی ای که چون مربوط به اونه، دوست داشتنیه :) 

من مطمئنم که عاشق جیمینام. کاملا مطمئنم. و چون اون بهم میگه کار کنم، کار میکنم! توی فکرم پر از اونه و این رو دوست دارم که میتونم پیشش کاملا خودم باشم و همه چیز! همه چیز این رابطه رو دوست دارم. همینجوری که هستیم رو دوست دارم :) اون رو دوست دارم.! 


374

گربه تپلی دو سه روزی مهمونم بود و خیلی بهم خوش گذشت با بودنش :) اون خیلی انرژی مثبت میده و خنده هاش شیرینه :)) برام بستنی خرید و رفتیم دریا و تا یک ربع به 3 شب توی خیابونا بودیم و شام خوردیم و امروز خیلی خیلی کیوت بهم زنگ زده بود که کجایی و کی میای، وقتی که خونه استاد جذابم بودم و همه چی خیلی خیلی خوب پیش رفت و حالم خوب بود :)) و حالا یکی دو ساعت پیش رفت و جاش یکم خالیه. 

اینکه سنجاب آبی رو دوست داشتم به کنار، اما واقعا واقعا من از شعر و داستانایی که می نوشت خوشم میومد! و اینکه باهم دوست نشدیم دلیل نمیشه هنوز دوست داشتنی نباشه و دلم براش تنگ نشه و تولدش رو تبریک نگم و وقتی یه شعر خیلی خوب ازش میخونم بهش نگم که چقدر خوب نوشته تا شاید حس خوب بگیره از شنیدن این جمله :)) خب بهرحال اون شعر های قشنگی میگه و من خوشم میاد از سبک نوشتنش :) و درسته یکم خجالت میکشم ته ته دلم که بهش گفتم دوستش دارم ولی خب هیچ ناراحت نیستم حتی قطره ای که الآن با کسی توی رابطه ست و دوست دارم فقط که یه روز این سنگینی بینمون کم شه و از بین بره چون اون دوست خوبی میتونه باشه و ما یه ریزه نقطه های مشترک داشتیم و میتونستیم دوستای خوبی باشیم و من دلم میخواست و میخواد که یه روز باهم دوست باشیم مثل قبل و بهتر و بیشتر از قبل. 

و تو جیمینای شیرین من خوندن پیامات همیشه حالم رو خوب میکنن! تو هیچوقت نبوده که منو ناراحت کنی. همیشه باهام خوب حرف زدی و آرومم کردی و محبت کردی :) و حالا قلب من تمامن برای توئه عزیزدلم ♡


373

به قول ماهی و کاملا بی معنی، دروغ چرا! دلم برای اون روزی که منتظر اومدن جیمینا به اینجا بودم تنگ شده. دلم تنگ شده که وایسم جلوی در و زل بزنم به پله ها تا بیاد و نفهمم چطوری بغلش میکنم. دلم تنگ شده که مثه یه عروسک بشینه و براش آب ببرم و خیلی بهش نگاه کنم و بشینم روبروش و اینقدر نگاش کنم تا متوجه بشه و نگام کنه و بعد جفتمون نگاهمونو بیم به بقیه. دلم تنگ شده که باهم شام بخوریم و ماهی و دخترک هم باشن. و من به بهانه های مسخره دست کنم تو موهای نرم جیمینا. و کلی کلی نازشون کنم. دلم تنگ شده تکیه بزنم بهش و کنارش بشینم و دستاشو بگیرم و اونقدرررر نازش کنم تا خوابش ببره و دلم براش ضعف بره. دلم تنگ شده براش. دلم برای بقیه هم تنگ شده یکم ولی خب اون فرق میکنه. حداقل توی قلب من. فکر کردن به اینکه فقط یک بار گونه ش رو بوسیدم و دلم بعد از یکبار بغل کردنش بس نگرفت و باز بغلش کردم، دلم رو براش می بره. هووم، کاش زیادتر اینجا میومد. کاش خودش تنها میومد. کاش میشد هزار بار بوسیدش. 
میگه از اون روز که به مامان و بابام گفتم دستت اونجوری شده و رفتیم دکتر، چند بار ازم پرسیدن که دستت چطوره! ذوق میکنم و اگزجره میکنم و چرت و پرت میبافم. بهش میگم میدونی اصلا که چقدر دوستت دارم؟! میگه آره :)) میگم خوبه، همیشه بدون! 

385

حس خوبم به اینجا از بین رفته از دیشب تا الآن که دیدم کلی وبلاگ مزخرف نوشته هامو برداشتن و الآن تو سایت های دیگه میتونم نوشته هامو پیدا کنم. پس از این به بعد شاید فقط چرت و پرت تر از قبل نوشتم. ممنون که عوضی هایی که وبلاگ هام رو همیشه ازم میگیرن. 

+ بهرحال کراش جدیدم Bang Chan عه و بله باید بگم احساس خائن بودن میکنم. میپرسید احساس خائن بودن چطوریه؟ باید بگم اینجوریه که شما از یه آدم جذاب خوشتون میاد و کم کم توش غرق میشین و نمیتونین خودتونو کنترل کنین که دنبالش نرین! و خب Bang Chan کسیه که تو هر لایو دوربین رو بغل میکنه و میگه free hug! انگلیسی رو خیلی خوب صحبت میکنه چون استرالیا بوده و اعتقاد داره بغل کردن هر کس و هر چیزی اصلا حتی دیوار، میتونه حس بهتری به آدم بده! و بعد خودش پامیشه دیوار رو بغل میکنه :)) اون کسیه که طرفداراشو Baby Girl و خودش رو Daddy خطاب میکنه! :)) جذاب نیست؟!  

در واقع داشتم از احساس خائن بودن می نوشتم. خب همزمان که شما دارید توی یکی که خیلی جذابه غرق میشید، یه عشق خیلی خیلی بزرگ و ابدی هم توی قلبتون دارید که فکر میکنید تمام قلبتونه و هیچکس اون نمیشه و چیزای این شکلی. و وقتی توی یکی دیگه میرین، یه لحظه هایی به خودتون میاید که دارم عاشق یه آدم دیگه میشم؟ پس اون چی؟ خنده های اون قشنگ تر نیست؟ هست. ولی خب همون لحظه یاد خنده های جذاب اون یکی هم میفتید و تصمیم گیری سخت میشه. وجدان میگه اولی اولی! هوس میگه خب دومی هم جذابه. شدیدا جذابه. بهرحال، هیچکس نمیتونه هیچ طرف رو از قلبتون بیرون کنه حتی خودتون و شما تو تمام پروسه خیانت کردن کاملا آگاهید! و هر کس میگه نفهمیدم چی شد، کاملا زر میزنه و بزنید دهنش رو پر از خون کنین. من نمونه بارز یه آدم خائن و هوس باز و تنوع طلبم. و این هم یکی دیگه از هزاران دلیلم برای مجرد موندنه. 

+ بی تی اس عزیزم. جونگکوک عزیز تر از جانم، یونگی بی نقصم، جیهوپ دوست داشتنی و امید بخش، جیمین شیرین، تهیونگ جذاب، نامجونی خدای استعداد و جین بهترین هیونگ دنیا و ورد واید هندسامم! من میدونم شما بهترینید و قطعا هیچ هیچ موسیقی ای و گروه و خواننده ای بهتر از شما نیست، ولی لطفا منو ببخشید که دارم میرم عاشق یکی دیگم بشم. شما مهربونید و این خیلی خوبه که این حرفا همش چرت و پرته و با شما تو رابطه نیستم و میتونم بدون توضیح دادن برم خیانتمو بکنم ^^ 

+ نه. جواب نه عه. دلم براش تنگ نشده. 


384

امروز شاگرد محبوب استاد پنی وایز رو دیدم و رفتیم کافه و یکم باهام حرف زد و بعد موقع رفتن بهم سوغاتی داد و فکر میکنم حس بهتری دارم نسبت به دیشب. 

+ اینکه کسایی میان اطلاعات وبلاگ من رو بی اجازه جاهای دیگه می نویسن، غیر قانونی نیست؟ 


383

اگه فکر میکنی ذره ای برام مهمه که دوستیم با اون کسی که خودش رو عکاس میدونه، تموم بشه، باید بگم اشتباه میکنی. سد سوزنی برام مهم نیست. چون اون دو سال پیش مرده برای من. من همچین آدمی ام. وقتی یکی برام می میره حتی اگه بازم تو زندگیم باشه و برگرده، دیگه من اونو مرده میدونم. و همچنین از آدم های متوقع خیلی بدم میاد. نکنه واقعا توقع داره بخاطر اینکه اوشون میگه برو اسممو بنویس و وقتی من میگم یکشنبه میرم و میگه پر میشه و دیر میشه، پاشم بخاطرش تا وسط جاده برم تو این گرما چووونکه اون میخواد؟! نه واقعا چی پیش خودش فکر میکنه؟ واسه من قهرم میکنه. خب به درک. به جهنم. برام مهم نیستی. بود و نبودتم فرقی به زندگیم نداره. من انتخاب میکنم که تو نباشی. حالا هم برو به درک. هیچ جایی تو اعصاب من نداری. 

من تنها زندگی میکنم و میشه که یک هفته یا ده روز بدون دیدن حتی یه آدم و حرف زدن با کسی، اینجا موندم. از تنهایی نمیترسم و نمی میرم. عذاب وجدانی هم بابت تموم شدن رابطه هام نمی گیرم چون من خودم میدونم کم نذاشتم و منطقی بودم. حالا کسی میخواد به هر دلیلی بره، خوش اومد. بعدشم برنگرده. 


382

پس میریم که یه پست بی سر و ته دیگه عز عالویز داشته باشیم. 

کل شب رو به اینستاگرام گذروندم. و اون کره ای دیگه ای رو که تازه پیداش کرده بودم رو کشف کردم کیه و به نظرم جذابه! نیست خیلی بیکارم؟ پس برم دنبال این چیزا. نیست پایان نامه ندارم؟ میدونین؟

 ولی خب اینم بدونین که عاشق بی تی اس شدن یا همچین چیزایی خیلی نجات دهنده ست. میشه آدمای واقعی رو باهاشون فراموش کرد و توی محبت های اونا که تمومی نداره، غرق شد. 

کاش بدون گفتن من، خودش میفهمید بهتره که تموم شه دوستی ای که خیلی وقت پیش مرده و اون بیخودی تلاش میکنه و من حتی یک ذره هم دوستش ندارم و برام مهم نیست. من همه جوره دارم بهش میفهمونم و امیدوارم بره واقعا تا منم عذاب وجدانم کم شه. 

+ های واقعا کراش برانگیزه. خیلی جذابه حقیقتن. 

+ بی تی اس یه جور خاصی عزیز نیست؟

+ گوشیمو میوت میکنم و ایشالا فردا تا وقتی خوابم کسی مزاحم خوابم نشه. 


381

 هنوز به این فکر میکنم چرا دخترک دیگه باهام حرف نمیزنه و نمیدونم منتظرش بودن کار درستیه یا نه.

امشب باز جیغ کشیدم و رفتم طبقه پایین و از همسایه خواهش کردم بیاد کمکم. و فکر میکنم اینکه این زن و شوهر خیلی مهربون همسایه م شدن برای کدوم کار خیر زندگیمه؟ نه تنها اون لعنتی رو از خونه م حذف کردن، که بهم پنکه شون رو هم قرض دادن و همین طور نصف یه خربزه بزرگ رو بهم بخشیدن تا بذارم خنک شه و بخورم بعدن :) و بهم بگن که ما مثل خواهر و برادرت هستیم و هر کمکی خواستی بیا زود بگو بهمون و یا هر وقت حوصله ت سر رفت بیا پیش ما :) و من وقتی داشتم خربزه رو میخوردم بعدن، کلی کلی براشون دعا کردم. 

از اینکه هر شب و هر روز باید برم حموم، خوشم نمیاد. همش باید لباس شست بعدش. 

شاگرد محبوب استاد پنی وایز، دیشب بهم پیام داده بود که میخواد همدیگه رو ببینیم و باهام یه کار کوچیک داره و منم برای فردا قرار گذاشتم. حدس میزنم میخواد بهم چیزی مثل هدیه یا سوغاتی یا چیزای این شکلی بده. به جبران حلوایی که من قبلا بهش داده بودم. 

امروز هم مثل دیروز کار نکردم. و باعث حس بد نسبت به خودم شدم. کاش اینقدر گرم نبود. کاش حس کار کردن داشتم امروز. میتونم خیلی خودم رو سرزنش کنم اما بی فایده ست. 

حس میکنم همه چیز داره تموم میشه. تمام دوستی هامون، روزهای قشنگمون، خندیدنامون و باهم بودنامون. و امشب دلم گرفت. توی موود غمگینی هستم در واقع و به کسی مثل جیهوپ یا شوگا یا تهیونگ حتی احتیاج دارم. 

امروز روتختی م رو شستم و الآن که روی روتختی تمیزم خوابیدم خیلی حس بهتری دارم تا دیشب. میدونید؟ حتی توی این بخش هم شبیه جونگکوکم. چون هر دو متنفریم کسی بدون حموم بودن بیاد توی تختمون بخوابه. و پروژه بعدیمم به زودی شستن رو بالشیمه. دوست ندارم کسی روی تختم بخوابه چون فکر میکنم لباساشون و خودشون کثیفن و باید همه چیز شسته شده باشه. 

دستم بهتر شده. داره خوب میشه. 

دوست ندارم به چیزای منفی فکر کنم. به تابستون 

دوست داشتم یه دوست پسر که بدنش از تیکه های یخ خنک ساخته شده بود الآن پیشم بود و بغلم می کرد. آره، الآن توی موود دوست دختر خواستن نیستم. 

به خودم حق میدم و فکر نمیکنم دارم غر میزنم. حق با منه و اینا چرت و پرت نیست. 

حقیقت های زندگی اذیتم میکنن گاهی 


380

حتی یک ذره هم نمیفهمم چرا اینقدر هوا شرجیه و چطور دارم تحمل میکنم این هوا رو. 

+ حس میکنم عمر روزای خوبم داره تموم میشه. میدونید؟ [ میدونید یا میدونی گفتن آخر جمله رو از جونگکوک، و اون هم از جین یاد گرفته :) همین. ]

+ امیدوارم همیشه بی تی اس رو داشته باشم. وگرنه از بی محبتی و نگرانی، کم میارم. 


377

دروغ جرا، از اینکه بیشتر از یک هفته ست حس میکنم دیگه دخترک من رو دوست نداره، حس بد و سنگینی دارم. نمیدونم بخاطر پایان نامه ست؟ مشکل جسمیش؟ یا مدیتیشن و حذف آدم های منفی زندگیش؟ یا حتی بخاطر وجود اون بلک آبی؟ وگرنه اون امروز رفت بیرون و نخواست با من باشه و خیلی وقته انگار که اون دیگه شروع کننده ی حرف زدنمون نیست و مثل قبل جواب نمیده و میدونید؟ من مطمئنم که چیزی عوض شده و نمیدونم که اون چیه؟ یا شایدم بخاطر چیزی بود که از خودم بهش گفتم؟ واقعا چرا اینجوری شد؟ من همیشه فکر میکردم اون آخرین کسیه که وقتی از اینجا برم منو حذف میکنه از زندگیش و حالا انگار دارم این رو حس میکنم. خدا کنه که اینا فقط حساسیت من باشه و دوستی ما هیچوقت طوریش نشه. متاسفم که معدود وقتاییکه باهام درد و دل کرده نمیدونستم چی باید بگم بهش و متاسفم که اولین و بهترین دوستش توی این شهر رو دوست دارم حالا و خیلی هم زیاد. و متاسفم که من متفاوتم و شاید همین باعث شده حس بدی بهم داشته باشه. نمیدونم. بابت همه چیزاییکه من مقصر این دوریش ازم بودم، متاسفم. و شاید بهتر باشه هیچوقت باهاش درباره این مسئله حرف نزنم و خدا خدا کنم که خودش مثل قبل بشه باهام. دلم براش خیلی بیشتر از خیلی تنگ شده و دلم مثل قبل بودنمون رو میخواد برای همیشه و کاملا لعنت به هر چیزی که باعث بشه از دستش بدم. اون بهترین دوست من بود و منطقی ترینشون راستش از دست دادن دوست برام هنوزم کاملا عادی نیست و من واقعا داغون میشم و دلتنگ، اگه اونم از دستش بدم. برای امسالم، تموم شدن رابطه قشنگم با امیلی، خیلی بیشتر از حد، برام سخت و دردناک گذشت و هنوزم میتونه گریه م رو دربیاره که دیگه میدونم منو اصلا دوست نداره. دلم واقعا براش تنگ میشه گاهی و درد زیادی رو توی قلبم حس میکنم وقتی به تموم شدنمون فکر میکنم و خب عمیقا میخوام کور شه اون جفت چشم حسودی که ما رو چشم زد و خوب میدونم که ما چشم خوردیم. هیچ دلیل منطقی ای نبود که یهو وسط قشنگی رابطمون، همه چیز تا حد صفر رسید و من تا حد حمله عصبی نمیدونم نمیخوام دخترک رو هم از دست بدم اما اگر تصمیم گرفته باشه که تموم باشیم، من نمیتونم کآری کنم جز گریه کردن باز. خدایا، دخترک هیچوقت رفتارها و افکار بچگانه نداشت. یعنی ممکنه بخاطر اینکه من آدم منفی زندگیشم، تصمیم گرفت تموم باشیم؟ 


394

جوری که بی تی اس آرومم میکنه و بهم عشق میده و انرژی و هر حس مثبت دیگه ای که فکرشو بکنید. اونا واقعا واقعا معجزه میکنن انگار. حال آدم رو بهتر میکنن :)

و جوری که اون میتونه با یه اس ام اس ش ساعت 2 و نیم شب، قلبم رو ضربان بالا ببخشه و نفسم رو بگیره و باترفلای ها توی دلم پرواز کنن، خیلی شیرین و ترسناکه. که اون نقطه ضعف منه حتی وقتی فکر میکنم دیگه اونقدام شدید نمیخوامش. اما اون میتونه بهم حس زندگی بده. حس زنده بودن شاید. وقتی با کسی حرف نمیزنم احساس میکنم زنده نیستم. وقتی ارتباطات اجتماعیم به صفر میرسه. خیلی دارم بد تایپ میکنم میدونم. و یا وقتی بهم زنگ میزنه و من باور نمیکنم داره زنگ میزنه. با اینکه باهام کار داشت ولی خب نمیتونست این کار رو به چندین نفر دیگه بگه؟ این خوب بود که به من گفت. نمیدونم، من دوستش دارم. حداقل حالا حالاها از دلم نمیره. به خصوص وقتی به بغلش و عطرش و دستاش فکر میکنم. و صداش هم همین طور. همینا. 


393

باید اندازه دیه یه شتر، صدقه بدم فکر کنم. در حالیکه خونه کاملا به هم ریخته و سیم ها و سه راهی ها و دستگاه خنک کننده و پنکه سر راه بودن، پام پشت یکی از سیم ها گیر کرد و فقط تونستم لپ تاپ بازی که روی دسته مبل بود رو بگیرم که نیفته و همون لحظه گفتم در لپ تاپ شکست! بعد عینکم افتاد از چشمم و وقتی فقط یک ذره مونده بود پا بذارم روش و بشکنه، یه جا متوقف شدم و فقط نگاه کردم که لپ تاپ بیش از حد باز نشده باشه و واقعا سالمه؟ روشنش کردم و دیدم سالمه. و عینکمم سالم موند. اما چیزی که شکست چی بود؟ یکی از دنده های دستگاه خنک کننده که آرزو میکنم فقط از چرخ دنده ش دراومده باشه و بتونم فردا درستش کنم. همین. 

+ اینکه روزی یک و نیم لیتر حداقل آب میخورم، جالب نیست خیلی :/ باید هر روز حداقل یه بار آب بذارم جوش بیاد تا بعد خنک شه و تمام این پروسه سر سه سوت هدر میره و آب تموم میشه. 

+ اینکه بدون عینک دیگه هیچی رو واضح نمی بینم اصلا خوب نیست. ناراحتم میکنه. دلم عینک جدید میخواد. این عینک زشت رو از اولشم دوست نداشتم. اینقدر کم زدم به چشام که نمیدونم :( غر دارم :( دلتنگم و گریه دارم یکمی :( 


392

وقتی که همیشه همیشه پیشم بودی و حتی نمیتونم از کلمه ها استفاده کنم برای بیان حسی که این چند وقته و الآن دارم، بخش بزرگی از قلبم متعلق به تو شده و من الآن هیچی رو جز این نمیخوام که تو اینجا باشی تا باهم ران ببینیم و بخندیم و نمیدونم. زندگی بدون تو خیلی خالیه. میدونی چی میخوام بگم؟ وقتی تو همیشه بودی، حالا که یکم به هزار دلیل نیستی و احتیاج داری نباشی، خیلی کمبود دارم من. دلم تنگ شده که باهم حرف بزنیم. درباره هر چیزی. فقط حرف بزنیم. فقط باشی. بارها برات تایپ کردم و پاک کردم. در نهایت فقط ازت میپرسم که خوبی؟ و امیدوارم که خوب باشی. 
در واقع من شاید آدم بی احساسی به نظر برسم. اما حداقلللل تو و اون یکی عضو انجمن خوب میدونید من چقدر بی نهایت احساساتی ام و چقدر دلتنگی همیشه به دلم نزدیکه. 
تو که خوب میدونی من اینجا و حتی تو زندگیم، چقدر کسی مثل تو رو ندارم و نداشتم. کاش هیچوقت از زندگیم نری. کاش همیشه باشی همیشه همیشه. تو برام مهمی. تو رو میخوام تا همیشه توی زندگیم. میدونی؟ چی بگم. احساساتم خیلی بیشتر از این کلمه هان. دلم برای چتریات حتی تنگ شده. و برای صدات و خنده هات خیلی. 

390

بازی BTS World خیلی بامزه ست :)) اینطوریه که تو داری به شغل منیجر بودنت میرسی و درگیر پسرایی؛ بعد یهو می بینی گوشیت داره زنگ میخوره و ویبره میره و شوکه میای دقت میکنی می بینی مثلا کیم نامجون یا هوسوکه که داره بهت زنگ میزنه :)) یا مثلا تکست میاد و چک میکنی میبینی نامجون گفته سلام، من کیم نامجونم :)) و بعد تو میشینی با کیم نامجون تکست میدی! یا جونگکوک شیرین رو دعوت میکنی به کمپانی مثلا :))) آدم دلش قنج/غنج میره خب! پسرای شکر من ^____^ دلیل خوشحالی من :)

+ کلی وی لایو های طولانی که دوست داشتم ببینمشون رو دانلود کردم و بعد میشینم تماشا میکنم ^^ و میدونم کوکی بهترین دوست پسر دنیاست وقتی آخر وی لایو ADMR میکنه و گود نایت میگه یا وقتی یوفوریای قشنگش رو میخونه یا هر آهنگ لایو دیگه ای :) خوشحالم که دارمش :) هر هفتاشونو ینی دارم :) 


388

احتیاج دارم از این وضعیت درآم. 

ولی حوصله هم ندارم. 

دوست دارم یکی دو نفر محدود باهام حرف بزنن. اوناییکه خودم دلم میخوادشون نه هر کسی. 

دوست دارم بدونم پایان نامه رو باید چیکار کنم؟ چیکار کنم زشت نشن؟ به تایید بقیه نیاز دارم. یا که بگن دقیقا باید چیکار کنم. خیلی زشته این موضوع.

نباید باز اینقدر غذا بخورم. اگه بخوام باز بشنوم که لاغر شدی و خوب شدی، نباید اینقدر غذا بخورم. 

استرس دارم. مشخصه؟ استرس آینده نامعلومم و پایان نامه و ادامه زندگیم 

چرا حس میکنم هیچ نجات دهنده ای تو زندگیم نیست؟ 

دلم میخواد باز توی بی تی اس غرق باشم فقط. 


395

امروز که دیروز بود در واقع، کمی احساس بهتری به زندگی داشتم. بخاطر محبت های زیاد دختری که موهاش همیشه نارنجیه توی ذهنم :)) و بخاطر حرف زدن و حس مثل قبل بودن با کسی که بودنش رو توی زندگیم میخوام و دیروز نوشته بودم که میخوام باشه توی زندگیم :) و خب بی تی اس رو هم دارم :) اینا خوبن خب. اوهوم :) 


390

بازی BTS World خیلی بامزه ست :)) اینطوریه که تو داری به شغل منیجر بودنت میرسی و درگیر پسرایی؛ بعد یهو می بینی گوشیت داره زنگ میخوره و ویبره میره و شوکه میای دقت میکنی می بینی مثلا کیم نامجون یا هوسوکه که داره بهت زنگ میزنه :)) یا مثلا تکست میاد و چک میکنی میبینی نامجون گفته سلام، من کیم نامجونم :)) و بعد تو میشینی با کیم نامجون تکست میدی! یا جونگکوک شیرین رو دعوت میکنی به کمپانی مثلا :))) آدم دلش قنج/غنج میره خب! پسرای شکر من ^____^ دلیل خوشحالی من :)

+ کلی وی لایو های طولانی که دوست داشتم ببینمشون رو دانلود کردم و بعد میشینم تماشا میکنم ^^ و میدونم کوکی بهترین دوست پسر دنیاست وقتی آخر وی لایو ASMR میکنه و گود نایت میگه یا وقتی یوفوریای قشنگش رو میخونه یا هر آهنگ لایو دیگه ای :) خوشحالم که دارمش :) هر هفتاشونو ینی دارم :) 


402

خب دروغ چرا، شاید چون سر دومین ساله که همه چیز بین من و اون تموم شده، دیشب و امروز توی ذهنم بود و باید یکی توی تلویزیون جوری حرف بزنه که اون حرف می زد و عکسش رو ببینم و میدونید؟ شما که غریبه نیستید، دلم براش تنگ شد. بعضی وقتا دلم براش تنگ میشه و این جزئی از زندگیه و اون جزئی از خاطرات خوب زندگیم. اوهوم. 


401

ازم میپرسه کاراتو داری انجام میدی؟ 

میگم نه و همش دارم یللی تللی میکنم. 

میگه داری تنبلی میکنیا؟ کش پیدا میکنه و تموم نمیشه ها؟ 

میگم آره یه ریزه دعوام کن که من این خوشالی و مسخره بازی رو کنار بذارم خدایی! 

میگه خیلی یه جوریه دعوات کنم که خوشال نباشی :/ نمیخام! خوشال باش، گور بابای درس اصن! 


+ خب بعدش برام عزیز که بودی همیشه، عزیز تر میشی با این کارات و حرفات :)) نیس کم لوسم؟! نیس نمیدونی چقدر لوسم؟! لوس ترمم میکنی پاندا با اون چشای خوشگلت :)) 


400

اگر ازم بپرسید الان چی میخوای؟ جواب میدم که اونیکه همیشه بوی شامپو میده و پشت دستای خوش رنگش یه خال داره و دندوناش خرگوشیه، بهم زنگ بزنه و اونقدر باهام و برام حرف بزنه که خوابم ببره. 

شما که نمیدونید چه صدای شیرینی داره. میدونید؟ 


406

‏پس که لطف می‌کند؟ 

 کی پوست سیمای تو را، به بوسه، می‌درد ‏

تا نور، فرو ریزد و  ‏

 آهسته، شکر شود؟ ‏

من! من که بوسه‌ام، ترسناک‌تر از یک امضاست.

 ‏هوای روشن را تایید می‌کنم، و قیام را، از روی صندلی

 ‏بخاطر بدرود.

 ‏- بیژن الهی


405

بضی وقتا زندگی بی دلیل یه ساید مزخرفشو نشون میده وقتی همه چی میتونه خوب باشه و بمونه و مثلا با عروس سبز نشستی فیلم می بینی یه چیزی نشه :/

و این سری نمیدونم چرا تموم نمیشه و تقریبا هر شب یه داستان کثیف داشتم. 

فقط میدونم اگه همسایه پایینی و دختر نارنجی و اون جوجه چتری رو نداشتم، واقعا نمیدونستم به کدوم گور پناه ببرم. آره. 

و سگ بر من که به هررررر چیزی که فکر میکنم رخ میده. این همیشه هم جالب نیست. 


404

ممکنه از نظر آدمهایی که آرمی نیستن یا حتی هستن، این خیلی احمقانه به نظر برسه ولی برای من واقعا عشق اون هفت تا پسر کافیه! حتی اگر هیچوقت نبینمشون از نزدیک، حتی اگر اونا هیچوقت با من حرف نزنن، ولی بازم اونا اینقدر فوق العاده و بی نقص و پر از محبت و زیبایی و حس خوب و آرامش و عشقن که من حتی یه نقطه هم دلم نمیخواد با کس دیگه ای باشم! و به حرف شوگا گوش میکنم که آرمی هایی که دوست پسر دارن خیانت کارن و خب بایس دوم من اونه و من هرگز نمیخوام به اون گربه زیبا و لوس و خدا خیانت کنم! من مال بی تی اسم و اونا مال من! ما :) و من حداقل حالا حالاها حتی یه ریزه هم قصد ندارم کسی رو به زندگیم بیارم مگر اینکه در حد اونا باشه که نیست همچین چیزی و اون هفت تا فرشته زیبایی و عشق فقط یه نسخه دارن! و واقعا بی تعارف، نمیخوام هیچ پسری توی زندگیم اونقدر پررنگ باشه که من حس کنم عاشقشم :/ خدایا اون هفت تا بی نقصن و خب چطور وقتی آدم یه چنین چیزی توی ذهنش داره به این پسرای چرت و پرت قانع بشه؟ :/ شاید فکر کنید که حالا خودت چی هستی که باید بگم هر چی هستم ادعایی ندارم. صرفن من دیگه فقط اون هفت تا رو میخوام :|
الآن دارید فکر میکنید جیمینا چی؟ که باید بگم اون هم در همون حد پرفکته که من عاشقشم! و هر روز هم پرفکت تر میشه. آره خلاصه، اینجوری :))

403

میدونم که متنفرم کسی بهم ابراز علاقه کنه. متنفرم رسمن. و هر بار دلم میخواد پرچم دربیارم و بگم من نه میتونم و نه میخوام تو رو دوست داشته باشم و لیو می الون. ولی نمیتونم و از این موضوع متنفرم. من کسی رو دوست دارم که دلم براش یه ذره ست و اصلا نمیدونم چطور باید با دوریش کنار بیام وقتی از اینجا برم. من کسی رو دوست دارم که از همه شیرین تره و عطرش شبیه پنبه ست! میدونم که لب هاش مزه شیرینی دارن و موهاش بی اندازه نرم و قشنگن. اون یوفوریای منه. دلم میخواد که ساعت ها توی بغلم باشه و تمام تنشو ناز کنم. دوست دارم که به همه بگم که من اون رو دوست دارم و دلم برای خنده های خرگوشی شیرینش میره. دلم میخواد ساعت ها بهش نگاه کنم و اون معنی حس خوبه برام. من با اون توی رابطه ام اصلا و کاش لازم نبود اینو به همه بگم. اوهوم. موضوع اینه.


409

نفسم برات میره وقتی اسمی ازت هست. جانم برات کاش میتونستم بهت کمک کنم تا کارات تموم بشه. کاش میتونستم پیشت باشم و هر کمکی که لازم بود انجام میدادم. بمیرم برات، اینقدر به خودت سخت نگیر و لاغر نشو. دردوبلات به قلبم لطفا به خودت برس و یکم استراحت کن تا دردت خوب بشه. گلبرگ من خرگوش قشنگم :( 


407

فراتر از چیزی که فکر کنید بی حوصلم و خسته و ناامید. 

دیشب خونه ی خانواده پر از آرامش بودم و همه چی قشنگ بود مثل همیشه و پر از حس خوب :)

امروزم 7 بیدار شدیم و اومدیم و جشن فارغ تحصیلی گرفتیم. همین‌قدر کم میتونم ازش بنویسم. و جای اون بی نهایت خالی بود. بی نهایت میخواستم باشه. بهرحال اما خوب بود همه چیز. 

اینکه فکر میکنم خونه م کثیفه بخاطر اتفاقات اخیر خیلی اذیت کنندس و نمیدونم کی برگردم و نمیدونم کی زنگ بزنم که یکی بیاد اینجا رو بشوره و تمیز کنه. 

پایان نامم مونده. خیلی ناامید و غمگینم. خیلی. 

و آدمای مزاحمی که اصلا نمیخوام باشن تو زندگیم و نمیدونم به چه زبونی بیرونشون کنم. من آدم مزخرفی ام و از من بکشید بیرون جدن. ولم کنید. واقعا ولم کنید. 

+ بخدا زندگی بدون دختر نارنجی خیلی خیلی مزخرف بود. خیلی. 


413

وقتی دیشب، نارنجی پیشم خوابیده بود، به این فکر میکردم وقتی تو کنارم بخوابی من چقدر قلبم تند خواهد تپید و چقدر میخوامت؟ 

آلبومامون رسیدن :) کارت پستال و فتوکارت دخترک، جونگوی من بود هر دو :)))) روزی که ددی من بگه، میریم بیرون و منم خواهم دید آلبومم رو ^^ و آلبوم ددی رو :)) ذوق برانگیزه خب! 

گفته بودم بارونه هنوز؟ بارونه و نفسم رو مال خودش میکنه ^^

خونه هنوزم تمیزه و ایشالا برای ابد!

جای نارنجی خالیه خب وقتی تقریبا هر شب پیش همیم. 

دیگه اینکههه، گشنمه و لطفا یکی پاشه غذا درست کنه برام :| 


410

نه که بچه پولدار باشم یا پول توی دست و بالم زیاد، حتی اگر وسواس نداشتم و OCD، بازم یه بخش از پولم رو هر جور بود کنار میذاشتم و زنگ می زدم کسی بیاد خونه م رو بشوره و تمیز کنه. زندگی کردن اینجا برام پر از حس کثافت شده و اصلا برام مهم نیست چقدر باید پول بدم برای تمیز کردن :/ حتی مهم نیست که چند روز دیگه میرم خونه و معلوم نیست کی برگردم. تمام تلاشم رو میکنم هر راهی رو که فکر میکنم مایه کثافتیه رو ببندم و اسید بریزم. امیدوارم اون خانومه حرف گوش کنه و مهربون باشه و بهم حس بدی نده. آره خدایا، لطفا و خواهشن :(

450

نه اینکه عاشقت باشم الآن، ولی وقتی به این دختره نگاه میکنم به این فکر میکنم جدن چرا این؟! و امشب برای اولین بار، شاید، خودم رو پایین آوردم و مقایسه کردم که من واقعا از این بهتر نیستم؟! و حتی قشنگ تر! 

شاید و لعنت کمی بهت، چون تو هنوزم قشنگ و خوش لباسی و وقتی خیره میشی تو چشام، حرف زدن برام سخت میشه. اوهوم.


449

اینکه کسایی به اینجا سر میزنن برام جالبه. حتی اگر نباشم و ننویسم. 

روز ارائه بارونی بود. نویسنده محبوبم و کهکشان فقط اومدن. و من شب قبل خیلی بخاطر شاید ندیدن اون گریه کردم. و تا صبح با نارنجی تلاش می کردیم برای رسوندن کارایی که ازشون متنفرم حالا و از استادم و از همه چیز. 

ما سه نفر توی بارون برگشتیم خونه. کهکشان برای ما سوغاتی خریده بود. برای من یه گردنبند سنگ قشنگ :) 

نویسنده موهای بز چین نارنجی رو توی حموم درست کرد :)

وقتی میخواستیم بریم بیرون، نارنجی کلید رو اونور در برنداشت و بعد که در بسته شد من فهمیدم و به لطف نویسنده شیرینی که چند ساعت قبل برای خوب کردن حال من برام یه تصویر سازی قشنگ کشید توی دفترچم، بالاخره در با پیچ گوشتی باز شد و خلاصه بعد از کلی معطل موندن عروس زیر بارون، بهش رسیدیم و من وقتی سر دانشگاه بودیم ازشون جدا شدم تا تنها قدم بزنم و حالم بهتر بشه. و وقتی خیس رسیدم، رفتم بالا و کباب خوردیم و لذیذ بود و بعد تصمیم گرفتیم بریم دریا :) روزی که بد بود به لطف اجبار شاید، قشنگ شد :) و پنج تایی رفتیم و من توی راه همش خوابم می برد. 

اول رفتیم پیش مامان نویسنده و هنرمند :) بغلش کردیم و من ازش یه عروسک خرگوشک قشنگ خریدم :) از اونورتر یه دستبند و بعد چایی با کاکا خوردیم و بعد رفتیم دریا. کفشامونو درآوردیم و آب گرم بود :) بالا پایین پریدیم و شاد بودیم :) نویسنده پرسید سال 98 دریا نرفته بودیم نه؟ و گفتم نه. و بعد چندتایی عکس یادگاری گرفتیم. بعد، خیس برگشتیم! مامان نویسنده برامون چایی خرید و من و نویسنده یکم تنها موندیم و من فکر کردم دوست دارم وقتی دوتایی ایم. بعد وقتی بقیه اومدن، رفتیم مجتمع ها و من دوست داشتم که پیش نویسنده باشم :) 

در نهایت شاید 10 و نیم از اونجا اومدیم و بعد من و نارنجی و کهکشان جدا شدیم و برگشتیم به خشکی خنک. یکم بعد نویسنده و مامانش و عروس هم رسیدن و ما رفتیم باز که شام بخوریم. راننده اسنپ با نارنجی لاس می زد و در نهایت ما سود کردیم :)) 

شام لازانیا و سیب زمینی جذاب خوردیم. و بعد پیاده روی کردیم و بعد با ماشین برگشتیم خونه. 

من ساعت 2 روی مبل خوابم برد و نیم ساعت بعد نارنجی بیدارم کرد و کمکم کرد بیام توی تخت و بخوابم و خودش رفت :) 

روز بعد 4 و نیم با صدای کهکشان بیدار شدم. یک ساعت بعد رفتیم بیرون و من و کهکشان یکم تنها قدم زدیم. ازم درباره طیران پرسید و گفتم باید درس بخونم برای سال بعد. و دلم برای خرگوشم تنگ تر شد وقتی شنیدم اگر قبول بشه از اینجا میره 

من آب میوه لیمو خریدم و بعد توی ایستگاه منتظر نارنجی موندیم. من با نویسنده حرف زدم و فکر کردم خوشحالم که می بینمش امروز. و یکم بعد ما توی بی آر تی خفه بودیم. 

کهکشان و من دوتا شال بنفش خریدیم :) وقتی توی بازار بودیم نویسنده زنگ زد و پیداش کردیم و موقع خریدن شال با مهر قشنگش شال رو برام تا زد و سرم کرد و گوشه شال دور شونمو درست کرد و گفت خیلی بهت میاد :) پس منم خریدمش :) 

یکم بعد بیتز کارخانه ای رو دیدیم و من یکم باهاش تنها بودم و این حس خوبی بود که انگار باز مثل خیلی قدیم دوستیم و حرف داریم 

بعد نویسنده و کهکشان آبهویج و طالبی گرفتن و من جلوتر فالوده و بعد من و نویسنده قشنگ نشستیم توی میدون خوش رنگ. بعد بقیه اومدن و بعد تر کهکشان رفت. ما چهارتا رفتیم بیستون و من یه کتونی خیلی قشنگ خریدم :) از دیروزش برای اولین بار افتاده بودم روی دور خرید کردن و این عجیب بود! بهرحال، یکم بعد بیت کارخانه ای هم رفت و ما سه تا شدیم. ویژن شلوار ورزشی ای که نویسنده میخواست رو نداشت و قدم زدیم تا جلو جلو ها و بعد از جایی که خرگوشکم وقتی سرد بود کفش خریده بود هم نویسنده و هم نارنجی، کفش خریدن و من خیلی به یاد خرگوشم بودم. دلم براش یه ذره ست بعد رفتیم تا پاساژ مربوط به خرید های عید و من یاد شب خرید عید با مامان نویسنده و خود شیرینش افتادم و بهش گفتم :) و بعد تر وقتی چیزی که میخواستیم نبود، رفتیم سمت خونه هامون. 

دیشب و امشب تنها بودم. دوست دارم تنهایی رو. خیلی احساس میکنم به زمستون برگشتم هوای اونموقع ست. کاش فقط چشامو که باز می کردم تو کنارم خوابت برده بود و من اینقدر کم امید نبودم برای دیدن دوباره ت دلم موهای نرمت رو میخواد که روی موهام سر میخوره و خواب رفتی دلم میخواد تنت نزدیکم باشه و اینقدر دور نبودی دلم برات یه ذره ست 


447

هر چی به پایان نامه نزدیکتر میشم پر تر از استرس میشم. خوشحالم که نویسنده ی محبوب زیباترین فیک ها رو دارم کنارم. واقعا دوستش دارم. واقعا! 

+ براش نوشتم که "متنفرم که چتم با تو اینقدر پایین رفته :/ دلم میخواد برگردم به وقتی که کلی حرف می زدیم. آکواردم الآن که صد باره دارم برات مینویسم و بعد لابد باز نمیفرستم برات. دلم برای قبل از پایان نامه تنگ شده." و گس وات؟ نفرستادم. و رفتم بهش اس ام اس دادم که [ بهم پی ام بده و از اون اعماق و پایین ها توی لیست چتام بیرون بیا. من نمیتونم بهت پی ام بدم و نمیدونم چرا، خجالت نیس ولی یه چیزیه که نمیتونم.]


446

بخدا حتی یکمم نمیتونم درک کنم چطور کسی میتونه برای جونگکوک و جیمین ضعف نکنه؟ وای خدایا اصلا نمیتونمشون! خدایا خودت ویدیوی خندیدن جونگو رو دیدی؟ نفست نرفت؟! یا ادای یه عکس ترسناک درآوردن جیمین رو؟! اون بچه ی کیوت چیه آخه قلبم براش! من مطمئنم روزی که کوکمین کام اوت کنن یکی از قشنگ ترین و ذوق انگیز ترین روزای عمرمه :) 

دلم خیلی برای جونگکوک تنگ شده و کاش دیگه بیاد لایو یا یه عکس پست کنه :( جونگوی شیرینم که امروز پست کارتت ایشالا میرسه دستممممم =((( 


445

امروز نارنجی توی ذهنم کاشت که شاید یه روز به زندگی کردن با من فکر کنی و دلت بخواد و قبول کنی! و من دارم منطقم رو خفه میکنم و رویا پردازی میکنم برای یک صحنه فقط که داریم باهم ازدواج می کنیم! میدونم میدونم که این فقط یه رویاست و تو مال من نمیشی اما خب شاید هم یه روز باهم زندگی کنیم. گاهی فکر میکنم توی قلبم پر از توئه. و من تمام وقتی که بیدارم رو دارم به تو فکر میکنم. چقدر دلم میخوادت چقدر 


444

نمیدونم چقدر لازمه که بهت بگم چقدر دوستت دارم و چقدر میدونی و تصور میکنی اصلا که چقدر بخش بزرگی از قلبم درباره ی توئه. 

نمیدونم چقدر توی ذهنمی ولی من گاهی لال میشم اینقدر که حرف دارم که بگم. 

مثلا من آرزو می کردم که دلیل بزرگی برای خوشحال بودنت میبودم و میتونستم خیلی خوشحالت کنم. یا وقتی از چیزی ناراحتی، ناراحتیت رو ازت بگیرم و دیگه تو حتی یه کوچولو هم ناراحت نباشی. یا اگر از هر چیزی نگرانی، من هر کاری انجام بدم تا نگرانیت رفع بشه و آرامش داشته باشی. اما انگار نمیتونم و ناراحت میشم که تو اینجوری ای برای من و من برای تو نه. دوست دارم که تو حس خوب داشته باشی نسبت به زندگی و خودت و همه چی. پیش فرضم اینه که اینا رو میدونی ولی خب توی مغز من نیستی که. 

دلم میخواد تا آخرین روزی که زنده ام، تو توی زندگیم باشی یا کنارم باشی. نمیدونم شاید این خیلی اگزجرس ولی وقتی یه جایی ام که تو هم هستی، احساس میکنم دلگرمم! فکر میکنم کلمه ی دلگرم بهترین توصیف باشه برای حسم. 

وقتی دستت رو میگیرم یهو آروم میشم توی هر فکری که باشم. و یه وقتا وقتی دارم نگات میکنم یا دستت رو گرفتم، برای چند ثانیه دیگه اصلا صداهای اطرافم رو نمیشنوم و این خیلی عجیب غریبه! کاملا غرق میشم توی تو! 

نمیخوام حتی یه لحظه به ندیدنت فکر کنم. یا به اینکه یه روز دیگه من رو دوست نداشته باشی. 

امروز فکر می کردم هر کسی که پیش تو باشه حتما در رفاه روحی خواهد بود چون تو خیلی متوجهی! 

یک میلیارد تا دلم میخواد که برات بنویسم و فکر کنم یک ساعت و نیم کلی ازت نوشتم. اما اینجا هم اینا رو برای خودت نوشتم و شاید لازم نبود بنویسم و تو هم نمیدونی چی بگی و همین الآن که مغزم داره میره سمت خودگائی، یاد تهدید و حرفای تو میفتم و پس جلوشو میگیرم :))

بهرحال، تو، قلب منی. عزیز ترین آدم زندگیمی. و ایده ای ندارم درباره هیچی. 

بضیوختا اونقد دوستت دارم که گریه م میگیره. تو خیلی خواستنی ای. خیلی.


+ این رو چند روز پیش برات نوشته بودم و دیلیتش کردم. یه روز این رو بخون. 


443

اینکه تو به من زنگ بزنی و با من حرف بزنی وقتی تنهایی یا حوصلت سر رفته یا هر چیزی، برام شیرینه :) یاد تمام امسال که میومدی پیشم و چقدر دوست دارمت عزیزدلم :)

نارنجی دلبندم که تمام رفاه خودت رو ول میکنی و میای پیش من! من متوجهم که این یعنی چقدر دوستم داری!

کهکشان دلم خیلی میگیره وقتی یه عکس دوتایی قدیمیمون رو می بینم دلم خیلی میگیره برای قشنگیمون 

و تو ددی که ازت سیر نمیشم و میخوام پیشم باشی لازمه بگم چقدر دوستت دارم؟ 


442

در حالیکه دلم برات تنگ شده و دوست دارم ببینمت و دیروز صبح از شدت خواستنت و نبودنت کنارم و ترس از اینکه فراموشم کنی و دیگه این جایگاهمو برات نداشته باشم، نمیتونستم گریه های شدیدم رو کنترل کنم، الآن فکر میکنم چون توی اس ام اس دادن افتضاحی تقریبا، خیلی زودتر از چیزی که فکر کنم تموم میشه همه چی بعد از رفتن من. چقدر دلم میخوادت ولی. چقدر زندگی کردن با تو رو میخوام تجربه کنم و هیچی از زندگی کردن با تو نمیدونم. تو امروز میری تا برای فردا آماده باشی و حتما بعدش میری دور از من. بهرحال من زودتر از تو میرم. اما ته ته دلم، با اینکه دوست دارم بری و موفق باشی ولی دلم نمیخواد بری. از این فکرای این شکلی خلاصه. 

+ امروز که اینجا بودی با چتریای قشنگت و لباسای جذابت، فکر کردم گاد! تو واقعا خیلی خیلی زیبایی :) 


441

دیشب تا صبح با نارنجی در تلاش بودیم که پایان نامش رو تموم کنه و منم برای دختر قشنگم پرنده کاغذی درست میکردم ^^ روزشم من و نارنجی و دختر قشنگ دانشگاه بودیم و پوستر چسبوندن و پرگار بودیم و دختر قشنگ خیلی مربان بود و خب لاو هر :)) بهرحال، صبح عروس رو بیدار کردم تا برامون از دور ماشین بگیره و ما با خستگی و خواب آلودگی شدید و با یک بار برگشتن بخاطر برداشتن شیرینی و آبمیوه، و توی ماشین خوابیدن، رسیدیم دانشگاه و من رفتم دنبال چکش و همین حین ها وقتی برگشتم بالا کیف امیلی بود و صداش رو شنیدم و رفتم بغلش کردم کلی ^^ روز قبل ما یک ساعت باهم حرف زده بودیم و من خیلی خوشحال شده بودم که بهم پیام داده بود خودش. و دیشب کلی کلی هم با دختر قشنگ حرف زدم :)

وقتی بالا بودیم و گوشیم زنگ خورد و دخترک بود و ازم خواست وقتی رسید برم پایین کمکش، صدای اونو شنیدم و یکم بعد دیدمش و دلم رفت. چطور براتون توضیح بدم؟ کیوت اومد پیشم و تلفنم که تموم شد بغلش کردم. دلم براش نرفته باشه؟ میشه؟ بهم گفت که دیشب نخوابیده و تو این هاگیر واگیر، داستان هم داشته. 

بعد تر کسی که هم اسم یک گروه موسیقی قدیمیه اومد و من همش دنبال ددیم بودم :) هر جا می رفت. رفتیم بوفه و چارتا دونه دنت کوکی گرفتیم چون هیچی دیگه نداشت! و نشستیم یکم وقتی منتظر فروشندهه بودیم. و بهم گفت که چی شده و من نمیدونم چرا خیلی عجیب میشم. همزمان میترسم و پر از اضطراب میشم که نکنه اونو هنوز بخواد؟ نکنه باز برن باهم؟ چی شده اصلا؟ نکنه چیزی بشه و من از دستش بدم؟ پر از ترس میشم، پر. توی آسانسور بهم گفت که اصلا نمیدونه چرا این موضوع پیش اومده و هیچوقت نمیخواد دیگه. و من یکم طول کشید تا برگردم! 

بعد وقتی میخواست بره سه پایه بیاره منم باز باهاش رفتم و برگشتیم. 

بعد دختر قشنگ زنگ زد و بعد من و ددی رفتیم کمک و تا وقتی برسه باز دوتایی بودیم! خندم میگیره از مدل نوشتنم! 

دخترک هزار بار زیباتر شده بود با لباس های جدیدش و موهای مشکی خوش رنگش و چشم های قشنگ ترش :) کاراش کاملا سورپرایز بود و هیجان انگیز بود :)) 

توی آسانسور با آقای مسئول و مهربان کامپیوتر بودیم :) و برامون آرزوی موفقیت کرد ^^ 

بعد من شروع کردم به کمک کردن و یکم بعد سنجاب آبی و دوست دخترش و عروس رسیدن فکر کنم. شاید اون دختره که عکس میگیره هم باهاشون بود ولی برام مهم بود؟ نه. من ددیم رو کنارم داشتم :) 

پرنده های کاغذی رو نخ کردم و بامزه بودن و دوستشون داشتم :) یکم بعد، مامان دختر زیبا اومد و من کلی کلی خوشحال شدم از دیدنش و روبوسی کردیم ^^ 

روز قشنگی بود و من دوست داشتم این روز پایان رو گرچه که من هنوز موندم :/ ددی گفت سه شنبه برای من میاد حتما. ولی چیزی که منو یکم اذیت که نه، نمیدونم فردا کهکشان میره طیران برای آزمون عملی. و جمعه یا پنجشنبه نمیدونم، ددی هم میره و خب اون دوتا وحشی قبول میشن قطعا. و من فکر میکردم اونا میرن و تو دور میشی خیلی دور شاید فراموش شی اصلا بهرحال یکم با خودم بلند حرف زدم که روز قشنگت رو خراب نکن. 

کارای دختر زیبا واقعا بهترین پایان نامه بود. خیلی زیاد تمیز و قشنگ :) 

من با کمک سنجاب آبی، پرنده ها رو آویزون کردیم. یه جا هم سنجاب اومد پیشم و گفت تو همیشه نقش کزت رو داشتی و در جا دوست دختر نچسبش رسید :| بهرحال، من هیچ حسی به اون ندارم و قلبم برای ددیمه :))

امروز تولد شیوید و بابامم بود و بهشون پیام داده بودم صبح 8 زود :)) عزیزای دلم خب. 

پاندااا! پاندای شیرین اومد و یکم پیش ما موند و بعد رفت پایین و من باهاش حرف زدم یکم و گفتم کاراش اینجا نمیچسبه که و پایین با سنجاق وصل کنه منطقی تره. و همین کار رو کرد. یه دور تنها رفتم تو کلاس و یکم که دیدم کهکشان صدام کرد و گفت بیا بیرون تا اول استادا ببینن و منم گوش دادم. 

عکس گرفتیم یکم و یوفوریای من خیلی زحمت کشیده بود. طرح هاش خب بی نظیر بودن. و وقتی که استاد کاراشو دید و تموم شد اومد پیش ما و حس کردم نیاز داره بغل بشه و کهکشان متوجه نشد و وقتی برگشت سمت من، من با تمام قلبم بغلش کردم بسیار و محکم :) دو بار حتی فکر کنم! نفس من :) 

سعی میکنم زیاد دورش نباشم که دلش رو بزنم و همزمان چشمام همش دنبالشه. به دختر زیبا گفتم که کارش بی نظیر و عالی ترین شده :) 

دنت کوکی ددی رو برداشتم به اغفال عروس و خودم رو لوس کردم که مامان! باز کن نی رو :)) و بعد وقتی داشت ددی راه می رفت خودمو رسوندم بهش و گفتم آخرین دنت رو من برداشتم و وقتی نصفش دلم رو زد، گفتم نمیتونم بخورم دیگه و گفت چرا؟ گفتم خیلی شیرین بود اخه :( و گرفتم جلو خودش و بعد در کمال ناباوری ازم گرفتش و بقیشو خودش خورد و من سافت شدم :))) 

وقتی دور کار دختر زیبا بودیم یهو برگشتم پشت سرم و رفتم سمت ددی و بعد بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اون قدشو آورد پایین تر و پرسید چی شده؟ گفتم هیچی. خب دلم براش تنگ شده بود. خیلی زیاد. 

مامان دخترک داشت می رفت و کلی کلی باهام حرف زد :) گفت که همیشه در خونه ما به روی تو بازه و ببینیمت و بیا پیشمون حتما و کلی حرف قشنگ که اشک من رو توی چشام آورد. گفت سه تامون خیلی دوستت داریم و شاید خونه ما کوچیک باشه و اذیت شی اما خوشحال میشیم که بیای :) گفت هر وقت از اینجا رفتی همیشه میتونی بیای پیش ما و هرگز فکر نکن جایی برای موندن نداری! میدونید؟ من واقعا عاشق این خانوم هنرمندم :) میتونم قربانش شوم اصلا و حتما یه موقع با بچه ها میریم غرفه ش رو ببینیم عزیزدلم :) 

کارتای بیت بیت رو برداشتیم و یکی از شعر هایی که سنجاب آبی نوشته بودش و ازش امضا گرفتیم و من اون اسم بیماری های ددی رو و بعد همه برداشتن و اون اونی رو بهم داد که من دوستش داشتم و برام نوشت یوفوریا و یوفوریای اصلی رو هم، کهکشان به من بخشید. چون نارنجی گفت! شاید. 

وقتی رفتیم کارای پاندا رو ببینیم، دوتایی بودیم و این شیرین بود :) پاندا گوشیشو نشونم داد که رنگ کار این بوده و این رنگی چاپ شده. و دو بار شیرینی تعارف کرد عزیزم :)) بعد ما رفتیم و گفتم کاراش قشنگ بوده و از این چیزها :) پسره ی کیوت خوشگل ^_____^ وقتی بیرون کلاس بودیم و کهکشان داشت حرف می زد من دست ددیم رو گرفته بودم و دستم می لرزید. فکر کردم متوجه من نیست اما وقتی حرفاش تموم شد و رومون رو کردیم اینور که بریم بالا پیش دختر جذاب، فوری پرسید تو چرا میلرزی؟ گفتم نمیدونم. و این برام شیرینه که همیشه متوجهمه و براش مهمم :)

و نمیدونم کدوم بین بود که دوتایی رفتیم پوستر نارنجی رو از دیوار برداریم و من عاشق اینم که گوشه لباس یا آستینشو بگیرم و امروز بارها این کار رو کردم و فکر کنم یکی یا خودم یا اون یا هرکسی گفت مثل بچه هایی که لباس مامانشون رو میگیرن!

وقتی ددی سه پایه هاشو دوتا برداشت و رفت ببره پایین، منم دوتا رو برداشتم که سنگین بودن و یکیش رو گذاشتم و یدونه رو آروم آروم میبردم پایین که صدای خنده ی قشنگش اومد و برگشتم دیدم اون پشت سرمه و گفتم توقع داشتم عروس پشت سرم باشه و خوشحال شدم که تو بودی! و گفت که من کیوت بودم براش جوری که یکی یکی پله ها رو می رفتم پایین و من گفتم خب نمی دیدم جلومو چون قدم کوتاهه و این بیشتر کیوت شد توی ذهنش من :)) جان برای خنده ش :) جان! 

یکم نشستیم. یه جا من نشسته بودم و ددی اومد پیشم و گفت خسته شده و پاش درد می کنه و من بلند شدم تا بشینه اما اون حرف گوش نمیکنه و ننشست :( بمیرم برای خستگیش من 

بعد وقتی منتظر ماشین بودیم من به پاندا گفتم که ببینمش قبل از رفتنش. دلم براش تنگ میشه خب. 

وقتی همه داشتن حرف می زدن من همه رو دور زدم تا برم پیش ددی بایستم. و خب خندید به این کارم فکر میکنم! شایدم به چیز دیگه ای خندید! بهرحال خنده ش قشنگه :) و بمیرم براش که این مدت چقدر اذیت شده و گریه می کرده کلی توی تنهایی :( می میرم و نمیدونم چی بهش بگم بخدا :( 

پیشش نشستم و وقتی خسته و دلخور بودم، اون تنها آدم باشعور بود وقتی توی خودم بودم ازم با مهربونیش پرسید که دستت خوب شد؟ گفتم اوهوم :) گفت خوب خوب؟ گفتم عاره :) گفت خودش خوب شد؟ گفتم عاره :) گفت دیگه دکتر نرفتی؟ گفتم نه دیگه :) و حواسم پرت خودش شد :) ساکت شدیم و گفت هنوز میپرسنا! ذوق کردم من اونوقت خیلی :) گفتم وقتاییکه بهت اس ام اس میدم به این امید نیستم که جواب بگیرم! گفت بازم نمیرسه ینی؟ گفتم نه. و فکر میکنم نه خب ددی جواب داده و بهم نرسیده حتما فقط! گوشیشو نشونم داد که جواب همه رو داده و گفت بخدا من همیشه جواب میدم و من نتونستم با تمرکز بخونم چی نوشته بود برام و گفتم برات اسکرین میفرستم و گفت آره بفرست. بعد پیاده شدیم من و نارنجی و من یکم بغل کردم ددیم و بعد کهکشان پیاده شده رو و بعد عروس برای من و نارنجی ماشین گرفت و روبوسی کردیم و ما دوتا رفتیم. 

تا رسیدیم و من صورتم رو شستم و اومدم توی تخت، کلی گریه کردم کلی. برای 98 یا 9 درصد ددی. که وقت کمه و روز شمار داره شروع میشه :( دق میکنم دق بقیه شم برای قشنگی دختر بود و بعد باز برای همون اولی :( 

9 با صدای نارنجی بیدار شدم و شی ایز مای هازبند چون گفت چی بخره از بیرون و بعد گفت بخواب یکم دیگه و بعد بیدار شو چون شب خوابت نمیبره. شب قبل تر هم اخه فقط 2 ساعت خوابیده بودم به جز دیشب :( 

بقیه شب هم با ماهی و تماس دختر شیرین گذشت و ویدیو کال و فردا هم میاد پیش ما :) 

خدایا؟ ممنونم ازت بخاطر تمام زندگیم اینجا. بخاطر این آدم های قشنگ زندگیم. چی بگم؟ خودت میدونی همه رو! و لطفا ببوسمش. همینا ! 

+ دلم میخواد با تو زندگی کنم. چطور میشه با تو زندگی کرد؟ این اولین بار توی زندگیمه که دلم میخواد با کسی ازدواج کنم حتی و باهم زندگی کنیم. این خیلی عجیبه و من خیلی قلبم مال تو شده کاش مال من باشی همیشه. مال من بشی اصلا [ :( ]


454

دیروز میتونست خیلی معمولی باشه اما با اومدن نویسنده، همه چی بهتر شد :) اون برای من و نارنجی که حالا هم خونه شدیم، غذا آورده بود و بعد هم برامون غذا درست کرد ^_____^ و همچنین موهامو برام دقیقا اون شکلی که میخواستم کوتاه کرد و من عاشق عاشق موهامم :) 

خرگوشکم لطفا بیا ببین موهامو دقیقا اونجوری کوتاه کردم که تو خوشت میاد! لطفا بیا و نصف عمر من رو بردار و به جاش بیا پیشم و از اون شهر مزخرف برگرد. بیا تا خودم رو برات لوس کنم و بعد ازت بوس بخوام! بیا بغلم کن دیگه :(


452

نق میزنم و گریه میکنم و پا میکوبم و بهانه ی تو رو می گیرم خرگوشکم :( اونوقت نارنجی مجبور میشه بیاد پیشم بخوابه و کلی باهام حرف بزنه تا دوباره آدم بزرگ شم. من دلم برات تنگ شده. کی میای؟ :( تو باید پیش من باشی و من ببوسمت و لاو مارک بذارم :( برگرد از اون شهر کوفتی و لعنتی خب :( 


451

به ران بی تی اس عزیزم برگشتم و یکبار دیگه مطمئن تر شدم که هیچ آدم مذکری رو به اندازه جونگکوک دوست ندارم و بعد از اون جیهوپ و شوگا و جیمین و جین و ته و حتی نامجون. ولی بذارید صدر لیست جونگکوک شیرینم باشه که واقعا واقعا بیش از حد عاشقشم. شاید حتی از همه آدمای روی کره زمین هم بیشتر. 

+ ازم دوری ولی برات کلی نوشتم و این بار برات فرستادم و گذاشتم بخونی. و تو خوشحالم کردی وقتی گفتی حرفام همیشه باعث میشن تو لبخند بزنی عزیز دلم :) قلب برای تو خب ♡ 

++ وقتی نارنجی میگه تو به من جور دیگه ای نگاه می کردی و انگار واقعا خیلی دوستم داری و برات فرق دارم، خب قند توی دلم آب میشه هر بار که بهش فکر میکنم :) یاد وقتایی که از یکم دور همدیگه رو می بینیم و نمیتونیم خنده مون رو جمع کنیم دلبرکم :) جان برای خنده های خرگوشیت، خرگوشکم ^^

+++ متوجهید که هم جونگکوک و هم اون، خرگوشای منن؟! و من عاشق هر جفتشون به قدر بی نهایتم؟!


455

حدس بزنید امروز چطور بیدار شدم؟ در حالیکه دخترک کله تهیونگی، گوشای خرگوشکم رو می کشید روی بازوم، چشامو باز کردم و با قیافه قشنگ و خندونش روبرو شدم :) الهی قربون خنده های قشنگش خب دختر قشنگ من! 

و یکم بعد نارنجی هم اومد توی اتاق و بعد که رفت و دور میشد، گفت بیدار شو بیا آب پرنقال بخور ^____^ پس من فدای دوتاشون :* 

برای ناهار، دخترک جذابم به سفارش دو روزه ی آقای نارنجی، کلم پلوی جدید درست کرد و من ظرفا رو شستم و نارنجی نیز رفت خوراکی های جذاب و ماست خرید برامون ^^ 

و بعد از ناهار، ما فیلم جذاب تالکین رو دیدیم و گریه کردیم بخاطر جفری و بعد که دومد شده بودیم و ده دقیقه به 6 بود، رفتیم حاضر شدیم و زیبا شدیم و رفتیم بیرون با مینی بوسی که من تازه ایستگاهشو پیدا کردم :)) بله، یخده توو لیت :)) 

سپس ما رفتیم همونجای همیشگی و بعد از یکم پیاده روی و دیدن دو جفت زوج گی که یه جفتشون قشنگ بودن، رفتیم و از کنار کافه ی قدیمی، نارنجی اخته بستنی و دخترکم طالبی گرفت و من میلی به شیرینی نداشتم و فقط یکم از طالبی دخترک خوردم :] 

سپس تر، ساعت ها بی هدف نشستیم در میدان خوش رنگ و به عس نران زل زدیم و خندیدیم و من و دخترک سعی می کردیم برای سرگرمی، قصه ی زندگی یا شرایط زندگی آدمای مختلفی که رد می شدن رو بگیم و این بامزه بود :)

و وقتی طواف کردیم و دیر بود، یک ربع به 9، رفتیم در یک مغازه و دخترک دوتا قاب گرفت و خب جفتمون یه جفت رینگ خیلی خوب و جذاب دیدیم و گرفتیم و کاپل شدیم :)) بعد تر و جلوتر، یه مغازه ی دیگه پیدا کردیم و حدس بزنید چی گرفتیم؟ یه جفت گوشواره ی کیوت و مشکی و ریز که خب هر کدوم یدونه شو برداشتیم و پس حالا ما یک گوشواره ی ست نیز داریم ^^ 

من یکم یاد گوشواره ی ستی که با کهکشان داشتیم افتادم و دلم گرفت 

و خیلی دلم خواست خیلی زیاد که با ددی کاش یه چیزای این شکلی بیشتری گرفته بودم. دلم براش یه ذره ست. 

بهرحال در نهایت، دخترک بلال خرید و بعد وقتی دستشو انداخته بود دور شونم و من کاملا عشق میکنم از این موضوع، بغلش کردیم و رفت سوار تاکسی شد و من و نارنجی نیز برگشتیم خونمون که به محض رسیدنمون، نارنجی گرفت خوابید و منم الان سعی میکنم بخوابم. 

+ ددی، دلم برات خیلی خیلی تنگ شده. لطفا زودتر، تنها، برگرد. 


457

در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد

 افسوس! ساده‌ نبودن، تلخم کرده وگرنه می‌گفتم می‌خندیدید 

‏وقتی که گریه‌ام می‌گیرد می‌روم آن پشت فوراً پیاز پوست می‌کَنَم که نفهمند

 آن‌گاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آن‌جا نشسته‌ای‌

‏ــ رضا براهنی 


456

دیشب من و نارنجی رفتیم یکی از لذیذ ترین و بهترین ساندویچ های تمام زندگیم رو خوردیم و اون اینقدر خوب بود که دارم دربارش یه پست می نویسم و خب دلم میخواد هر روز اونهمه پول بدم و باز اون ساندویچ خیلی خیلی زیبا و خوشمزه رو داشته باشم. نگم براتون، نگم [قلب آکنده از اندوه و شکسته]


462

از محبت های تو 

وقتی نشستیم توی تاکسی و کف دستتو نشونم میدی و یعنی که دست همدیگه رو بگیریم و تمام مسیر تا سعدی انگشتامون قفله 

وقتی میرم غذا رو بگیرم و تو شالم رو درست میکنی و سرم میکنی :)

وقتی ایستادیم توی پست و دستتو دورم میندازی 

وقتی هر وقت خیابونیم دستت روی شونمه 

وقتی توی فیلمی که جنگل بودین و من نیستم، میگی من واقعا الآن دلم "  " رو میخواد

وقتی با من قدم میزنی تو کوچه های خلوت 

وقتی کنارم میشینی موقع کباب خوردن :))

وقتی از خوشحالیم از برگشتن و داشتن دوباره کهکشان، خوشحال میشی صادقانه

وقتی همیشه درکم میکنی 

وقتی غر میزنم و شکایت میکنم و میگی اشکالی نداره میفهممت 

وقتی حتی نیستم و کسی ازم شکایت میکنه، تو دفاع میکنی و میگی خب هر کسی یه جنبه ای داره. 

وقتی میای پیش من میشینی و باهم موهیتو میخوریم 

وقتی همیشه بهم میگی بیام خونتون :) 

وقتی همیشه میای پیش من و وقتی هیچکس پیش من نمیومد، تو پیشم بودی

قلبم برات خب؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها