342

دیروز خیلی خیلی روز قشنگی بود. من و ماهی ساعت 10 بیدار شدیم و یکم بعد دخترک زنگ زد که چک کنه خواب نمونده باشیم :) دخترک همیشه مربان♡ و ما بسیار آرام آرام حاضر شدیم و پاستای دیشب که با ماهی رفته بودیم از رستوران همیشه جذابمون گرفته بودیم و شام خورده بودیم رو برای ناهار نیز خوردیم چون به انرژی احتیاج داشتیم و عقل میگفت غذا بخوریم :] در واقع دارم بد می نویسم. ما دو روز پیش همدیگه رو دیده بودیم و ماهی پیش من آمده بود و بعد باهم رفتیم بیرون و شام خوردیم و من اون شب اصلا از دلتنگی برای جیمینا حال خوبی نداشتم و برای همین وقتی برنامه ریزی میکردن که فرداش بریم طبیعت، من گفتم نمیام. که خب کلی کلی بهم حس خوب داد که دخترک و همین طور عکاس جفتشون اومدن باهام حرف زدن که بیام حتما و خب من به خوابیدن احتیاج داشتم تا حالم خوب بشه و دلتنگی بی نهایتم برای جیمینا کم بشه و بتونم بیام. پس شب زودتر از ماهی خوابیدم و بخاطر ترس و استرسم بخاطر اون سوسک کوفتی ده بار از خواب با هین کشیدن پریدم و خیلی مزخرف بود. گرچه که ماهی اون شب مررررد خونه م شده بود و سوسک رو کشتتتت :))) فاینالی :)))) 

وقتی صبح بیدار شدم بهتر شده بودم. پس رفتم. و ماهی چقدر خوب بود که پیشم بود :) بهرحال، ما با 50 دقیقه بدقولی رسیدیم. دخترای قشنگمون رو یکی یکی دیدیم که دخترک دوست داشتنیم بود و بعد عکاس و بعد امیلی شیرین و بعد هم فرزان. اونا برای من و ماهی هم بستنی یخی خریده بودن که من و ماهی رفتیم به جای آلبالوییش، پرتقالی خریدیم و خنک شدیم و از تموم شدن مآه مزخرف شاد بودم! کلی آب خوردم توی خیابون و گرما رو کم کردم بر خویش! و همین طور شرجی لامصب -_- بعد ما با چونه هایی که فرزان زد سوار یه ماشین خوب شدیم و رفتیم تااااا شهر پله پله ایا! و خب مقصد ما آبشاری بود که فرزان رفته بود و بلد بود. و ماهی که ترجیح میداد بریم یه جای دیگه. بهرحال اول من و دخترک و فرزان و عکاس عقب نشسته بودیم و ماهی و امیلی جلو که یکم بعد ماهی و دخترک جا به جا شدن و ماهی تشنه پیش من بود. 

نزدیک ورودی یه کلی ترافیک بود و باید حتما از راننده ممنون باشیم که برامون کولر روشن کرد باز وگرنه گرما غیر قابل تحمل بود. 

بالاخره رسیدیم و بعد به اعتماد حرف فرزان که یکم کوهنوردی داره، یه مسیر نه خیلی کوتاه رو جنگل نوردی کردیم تا به جز از آبشار خیلی کوچک دم در، از یکی دیگه هم بگذریم و بعد به بالاترین آبشار برسیم و کلی حالمون خوب شه و مثلا یکمم امیلی کنار من راه بره. و بعد چون هیچ راهی نبود باید از توی آب رد می شدیم و خب کفشامونو درآوردیم و کفش من کاملا به فاک رفت که خب خیلیم سالم نبود قبلش! و ماهی پشت سرم بود و به جز اون، عکاس وقتی آخرای راه بودم دستمو گرفت فکر میکنم و بعد از اونم دخترک قشنگم :) بعد کفشامونو پوشیدیم باز و من حس کردم پام زخم شده و درست حدس زده بودم وقتی بعدا دیدم. سنگ ها تیز بودن و زخم مینداختن که خب مهم نیست و ارزشش رو داشت :)) بعد ما باز از یه مسیر بالا رفتیم تا بالاتر از همه بشینیم وسط بهشت و برای ناهاری که ساعت 4 میخوردیم که در واقع ژامبون و باگت های کهنه و چیپس و ماست و پاستایی که امیلی برای خودش درست کرده بود و به هممون هم بخشید، یکم نشستیم روی روتختی سابق امیلی :) بعدش امیلی رفت نماز بخونه و من و دخترک خواستیم بریم تو آب ^_____^ وه که چقدر حس خوبی داشت! سرد بود آب! و هوا واقعا خنک بود :) من نشسته بودم روی یه سنگ دقیقا وسط آب و دخترک روی تخته سنگ کنارم بود. و قطره های ریز آبی که از آبشار میریخت باعث میشد بیشتر سردمون بشه ولی خب من کاملا لذت می بردم. و تمام مدت داشتم به جیمینا فکر می کردم. یکم بعد امیلی رو دیدم که از بالا میومد و نشست بین من و دخترک و دنبال سنگ های قشنگ میگشت و عکس گرفتیم ^^ و یکم بعدتر دخترک که داشت یخ میزد بلند شد و رفت و من موندم و امیلی که بلند شد و رفت دنبال سنگ های کف رود! من تمام مدت نگاش میکردم و به رابطمون فکر میکردم. که چقدر پارسال که باهم اومده بودیم یه آبشار دیگه خوشحال تر و صمیمی تر بودیم. به تابستون بدی که باهم پشت سر گذاشتیم و من همه تلاشم رو کردم که براش دوست خوبی باشم و نذارم حس کنه تنها شده و به وقتی که من با دخترک و جیمینا دوست تر شدم و امیلی رو اذیت کردم با نبودنم و بعد اون بحث بینمون و بعد بد شدن حال من و بعد تموم شدن همه ی اون قشنگی ها و فقط دوتا دوست خیلی عادی شدنمون که شاید اگر من حالم بد نشده بود اون روز، واقعا امیلی منو کاملا کنار میذاشت و حتی همینم شاید نبودیم. این موضوع بهرحال هم دیروز و هم الآن، کمی اشک توی چشمام میکاره. وقتی غرق بودم بهش، یه سنگ که شبیه قلب بود از کف رود پیدا کرد و بهم با لبخند کودکانه ی همیشه قشنگش نشون داد و منم لبخند زدم و گفتم قلبه؟! و سرشو ت داد :) جفتمون ساکت بودیم. نمیدونم اون به چی فکر میکرد؟ آیا به من؟ اونم دلش تنگ شده برای اون روزامون؟ 

ماهی از بالا یه چیزایی میگفت که نمی شنیدیم ولی انگار میگفت میخوایم بریم و امیلی میخواست بره که من گفتم چرا بریم؟ بمونیم تا اونا بیان و برگردیم خب. و بعد که یه قدم بهم نزدیک شد و دستشو انداخت دور شونم، من برای یک لحظه دلم خواست وسط همینجا بغلش کنم. همه ی احساساتم رو فقط با بغل کردنش بهش بگم. که همیشه برام عزیز بود و هست و می مونه. یه ثانیه غرور بود؟ یا خجالت؟ یا اینکه شاید اون نخواد بغلش کنم و خوشحالم که این فکری که الان توی ذهنم رد شد اون لحظه به ذهنم خطور نکرده بود. یاد اون شبی که میخواست بره و اومدم بغلش کنم و دستمو پس زد! بهرحال، بغلش کردم. محکم. عین اون وقتا گفت الآن ماهی چپ چپ نگاه میکنه و داره میگه بیاین و داشت حرف می زد که پریدم تو حرفش و گفتم ماهی غلط کرد! و محکم تر بغلش کردم. دلم براش یه ذره شده بود و میشه 

ماهی خودشو انداخته بود وسط یه خانواده و با اونا میومد پایین و کیف من دست عکاس مربان بود. و خوشحالم که رابطه م با عکاس خوب شد باز خوشحالم که هنوز برام دوست داشتنیه و دلمون صاف شده اومدن پایین و من و اون کلی موندیم و من از عکاس و امیلی و دخترک عکس گرفتم و بعد من و عکاس کلی موندیم و بعد رفتیم. بین دوتا صخره ها، پایین راه، ماهی ایستاده بود و جایزه ی عبور کردنمون و کمکش، بغل کردنش بود و من کلیییی بغلش کردم و بهم گفت قربونم میره و عزیزم :)) بعد من بدون فکر لپشو بوس کردم و بعد رفتم ^^ و تقریبا همه راه با عکاس بودم و باهم رفتیم تا پایین و امیلی بطری دلستر رو باز پر کرد از آب برای توی راه و ما کم کم اومدیم پایین و فرزان با ما نبود و جلوتر می رفت که خب مهم نبود برای من. 

اول جاده یکم مسخره بازی درآوردیم و شعر های اگزجره خوندیم و دخترک فیلم می گرفت و من آخر فیلم زل زدم تو دوربین و گفتم اگه یه روز این فیلم رو دیدی، جیمینا، جات خیلی خالی بود و دلم برات تنگ شده. که ماهی گفت جای بیتز هم خالی که خب اونم برای من زیاد مهم نبود. ینی اصلا مهم نبود! با اینکه یکی دو بار یادش افتادم. و فکر کردم اگر بود جمعمون کامل تر بود ولی خب نه بیشتر از این. 

پایین که رسیدیم رفتیم بالای بوم یکی از خونه ها و یکم عکس گرفتیم و امیلی هم وقتی تو جاده بودیم با دوربین آنالوگش شاید چون من گفتم ازمون عکس گرفت که امیدوارم چاپ بشه. بعد من چون اولین بار بود میومدم اونجا ذوق داشتم و خوشحال بودم :) توی فیلمی که دخترک می گرفت هم اینو گفتم :)) و اونجا قشنگ بود ^^ 

امیلی دوست داشت بریم توی کوچه پس کوچه ها ولی هیچکس موافق نبود و خودش یه جا یکم رفت پایین و گفت زود میاد. پس شاید دخترک یا عکاس؟ بهم گفتن تو هم برو چون اولین باره میای اینجا ^^ و من و امیلی یکم رفتیم و زود برگشتیم چون راه پایین اومدنش یکی نبود. 

رسیدیم به جایی که ماشین منتظرمون بود و رفتیم دستشوعی و من ایده ای ندارم چرا دارم حتی اینم می نویسم :))

بعد چون امیلی دلش میخواست بره توی شهر باز و نرفته بودیم، واقعا واقعه کسی دلش میاد به اون دختر کوچولو نه بگه؟ پس بهش گفتن باشه و زود بیاین. و ماهی که باید پول می کشید و من که اولین بار بود میومدم اونجا و دوست داشتم ببینم توی شهر رو و همین طور صد البته بخاطر امیلی که اون هر جا بره و من رو بخواد، من کنارش خواهم بود. هر جایی بخواد بره! حتی اگه پام زخم باشه و کفشم داغون و خودمم بی اندازه خسته. پس سه تایی رفتیم و ماهی سه تا شیرینی شبیه کاکا گرفت که خیلی خوشمزه بودن و داغ و همین داغ بودنش خوشمزه بود :)) و ترد بود ^^

بعد از تو بازار رد شدیم و از بالای خونه ها و یه جا من توت دیدم و دلم توت خواست و امیلی برام توت خرید و من نمیدونم چرا خودم نخریدم! پس توت فروش توت ها رو شست و باعث شد مزه اصلیشون کم شن و جز دو سه تا بقیه شون ترش نباشن :( آه دلم توت میخواد الان که دارم می نویسم :( دوتا انگشتام بنفش شده بودن و من خوشم میومد :)) و لب های امیلی نیز کبود شده بود از رنگ توت و خیلییی قشنگ ترش میکرد :))) بعد از کنار یه امامزاده رد شدیم و برگشتیم و هی راه رفتیم و من آب خیلی یخ و لذیذ گرفتم که سه سوت تموم شد و بعد پول گرفتن اون دو کودک و بعد تقریبا بدو بدو رفتیم. و امیلی که یه جا میخواست از یه پیرمرد عکس بگیره چون خیلی شلوغ بود نشد. و بهرحال با یک ربع تاخیر، دقیقا 7 و ربع، پایین رسیدیم و ماشین رو پیدا نکردیم و پشت سرمون دخترک رو دیدیم یهو و بعد رفتیم. دقیقا 24 ساعت قبل ینی :)) 

باز مثل دفعه پیش نشستیم ولی من کنار پنجره نشستم و بی تی اس گوش میدادم و حالم واقعا خوب بود. فقط به این فکر میکردم کاش جیمینا هم بود. و اینکه چرا چند باره جواب پیامای منو نمیده؟ از دستم عصبانی شده؟ از من بدش اومده؟ حوصله حرفامو و خودم رو نداره؟ که یادم به این حرف خودش افتاد که گفته بود برای اون همیشه راه حرف زدن هست که درامایی ساخته نشه و نگران نباشم. و هر قدر بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر عجیب بود جواب ندادنش با این شخصیتی که ازش دیده بودم و با مهربونیش و سافت بودنش نسبت به من. پس تصمیم گرفتم جای حدس زدن و فکر کردن، از خودش بپرسم که خیلی مزخرف فهمیدیم پیاماش بهم نمی رسیدن و وقتی پرسیدم ازم عصبانیه؟ گفت چرا اینجوری فکر میکنم و چی شده و نه! ولی وقتی پیام بعدیش نرسید و فقط یه کلمه اصلاح شده ش توی پیام بعدش بهم رسید و اونجا مطمئن شدم قضیه چه کوفتیه و من چقدر اذیت شدم از این فکرا. و من چقدر عاشقش باشم؟ اندازه ی همیشه. با دلتنگی بی نهایت و روز شماری برای رسیدن شنبه تا ببینمش فقط. فقطططط. و گفت همیشه از این به بعد تلگرام بهش پیام بدم. حتی اگر دیر جواب بده و نتونه آنلاین باشه، حداقل حتما پیامامون به هم میرسه. و بعد تقریبا تمام شب منتظر بودم که بیاد ولی خب میدونستم نمیتونه و فقط ساعت یک و نیم شب برام نوشت که چرا آخه باید از دستم عصبانی بوده باشه و من چرا دیوانه ام! و من با تمام قلبم دوستش دارم. بی اندازه 

دیشب ماهی و امیلی اومدن خونه ی من و ما ساعت 10 تقریبا خونه بودیم و بعد تک تک رفتیم دوش گرفتیم و باز اینجا شرجی بود و دوتا جوجه ها لباسای من رو پوشیدن و کیوت شده بودن ^^ بعد شام درست کردیم من و امیلی و خوردیم و بعد رفتیم خوابیدیم. 

این بود خاطره ی یک روز طبیعت رفتن ما ^^


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها