330

بیست و یک روز.

بیست و یک فاکینگ روز.

متوجهی؟

اینقدر روزه که ندیدمت و الآن از دلتنگیت نزدیکه که گریه کنم.

چرا اینقدر عجیبی تو؟

چرا اینقدر کم باید ببینمت؟

نه فقط من، که هیچکس!

بقیه هم همینقدر دلتنگت میشن که من؟

هر کسی تو رو میخواد، باید همینجوری و با همین شرایط بخواد، نه؟

نمیشه من چشمامو ببندم و وقتی فردا بیدار میشم تو قرار باشی بیای اینجا؟

تو قرار باشه "تنهایی" بیای اینجا؟

بدون هیچ مزاحمی.

بدون هیچ مهمونی.

فقط تو بیای و من رو از این دلتنگی خلاص کنی؟

تو ازم خواستی بارها، که قبل از اینکه اینجوری دلتنگت بشم و نه یه دلتنگی معمولی، بهت بگم و باهات حرف بزنم که به این مرحله نرسم. اما این کاملاً یهوییه. کلافه م که اینقدر ندارمت. کلافه ام و احساس میکنم گربه پشت چشامه. من یه دختر بچه ضعیف نیستم و هر کسی یکم منو بشناسه و ببینه چطور زندگیم رو ادامه میدم و چه اتفاقایی برام پیش میاد، میگه که من قوی ام. حتی خودتم بهم این رو گفتی. آه! در واقع تو بهترین توصیف رو از من داشتی. و با نوشتن اون جمله، لازم نیست اینهمه توضیح بنویسم. " تو احساساتی ای. خیلیم احساساتی ای. ولی ضعیف نه. اتفاقا قوی ای. اما احساساتی ای! " بهرحال هیونگ، لطفا بیا تا ببینمت و باز برای سه هفته نباش. سقف تحمل ندیدنت برام همین بیست روزه. باور کن جدن سخت میشه یهو همه چی بدون ندیدنت.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها