444

نمیدونم چقدر لازمه که بهت بگم چقدر دوستت دارم و چقدر میدونی و تصور میکنی اصلا که چقدر بخش بزرگی از قلبم درباره ی توئه. 

نمیدونم چقدر توی ذهنمی ولی من گاهی لال میشم اینقدر که حرف دارم که بگم. 

مثلا من آرزو می کردم که دلیل بزرگی برای خوشحال بودنت میبودم و میتونستم خیلی خوشحالت کنم. یا وقتی از چیزی ناراحتی، ناراحتیت رو ازت بگیرم و دیگه تو حتی یه کوچولو هم ناراحت نباشی. یا اگر از هر چیزی نگرانی، من هر کاری انجام بدم تا نگرانیت رفع بشه و آرامش داشته باشی. اما انگار نمیتونم و ناراحت میشم که تو اینجوری ای برای من و من برای تو نه. دوست دارم که تو حس خوب داشته باشی نسبت به زندگی و خودت و همه چی. پیش فرضم اینه که اینا رو میدونی ولی خب توی مغز من نیستی که. 

دلم میخواد تا آخرین روزی که زنده ام، تو توی زندگیم باشی یا کنارم باشی. نمیدونم شاید این خیلی اگزجرس ولی وقتی یه جایی ام که تو هم هستی، احساس میکنم دلگرمم! فکر میکنم کلمه ی دلگرم بهترین توصیف باشه برای حسم. 

وقتی دستت رو میگیرم یهو آروم میشم توی هر فکری که باشم. و یه وقتا وقتی دارم نگات میکنم یا دستت رو گرفتم، برای چند ثانیه دیگه اصلا صداهای اطرافم رو نمیشنوم و این خیلی عجیب غریبه! کاملا غرق میشم توی تو! 

نمیخوام حتی یه لحظه به ندیدنت فکر کنم. یا به اینکه یه روز دیگه من رو دوست نداشته باشی. 

امروز فکر می کردم هر کسی که پیش تو باشه حتما در رفاه روحی خواهد بود چون تو خیلی متوجهی! 

یک میلیارد تا دلم میخواد که برات بنویسم و فکر کنم یک ساعت و نیم کلی ازت نوشتم. اما اینجا هم اینا رو برای خودت نوشتم و شاید لازم نبود بنویسم و تو هم نمیدونی چی بگی و همین الآن که مغزم داره میره سمت خودگائی، یاد تهدید و حرفای تو میفتم و پس جلوشو میگیرم :))

بهرحال، تو، قلب منی. عزیز ترین آدم زندگیمی. و ایده ای ندارم درباره هیچی. 

بضیوختا اونقد دوستت دارم که گریه م میگیره. تو خیلی خواستنی ای. خیلی.


+ این رو چند روز پیش برات نوشته بودم و دیلیتش کردم. یه روز این رو بخون. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها